موسسان مجله دنياي ورزش

هفته‌نامه دنیای ورزش سال ۱۳۴۸ توسط این افراد از سوی موسسه اطلاعات به جرگه نشریات ورزشی ایران پیوست:


مصطفی فرزانه (بنیانگذار)

بیژن رفیعی (سردبیر)

مرحوم حسین حصاری (کشتی‌نویس)

جعفر دهقان‌نیری (فوتبال‌نویس)

مرحوم علی جباری (رزمي)

 پرویز زاهدی (فوتبال‌نویس)

 

بیژن رفیعی متولد بهمن ۱۳۱۷ در تهران نویسنده  و نخستین سردبیر نشریه ورزشی موسسه اطلاعات يعني "هفته‌نامه دنیای ورزش" بود.

وي كه دبير ورزش مدارس بود در رشته بسكتبال فعاليت داشت.

 

تا قبل از سال 1349 موسسه ی مطبوعاتی اطلاعات، فاقد یک نشریه  کاملا ورزشی بود. آنها در تمامی جنبه‌های اجتماعی (‌هنری- جوانان- بانوان- کودکان ...) قصد رقابت با موسسه کیهان را داشتند، اما با وجود هفته‌نامه وزین "کیهان ورزشی" پرداختن به  ورزش و کسب مخاطب، بسیار دور از دسترس موسسه اطلاعات بود به نظر می‌آمد. بر این اساس، موسسه اطلاعات هرگز در اندیشه انتشار یک نشریه مختص به ورزش نبود و با پیوستن استاد بیژن رفیعی به موسسه اطلاعات، او ابتدا مسئول ستون‌های ورزشی هفته‌نامه‌هایی چون جوانان، اطلاعات هفتگی و ... غیره  شد.     

دو سال بدین منوال گذشت. میانه سال ۱۳۴۸ رفیعی با ارائه طرح انتشار یک هفته‌نامه کاملا ورزشی برای موسسه اطلاعات، نخستین گام را برداشت. آن روزها موسسه شرایط مطلوبی نداشت و به‌رغم تلاش بسیار، در اغلب زمینه‌های اجتماعی - فرهنگی و هنری ... عرصه را به رقیب قدرتمند خویش  "موسسه کیهان" واگذار کرده بود. 

 از سوی دیگر مقبولیت و محبوبیت کیهان ورزشی، به عنوان  نشریه‌ای مونولوگ  (‌تنها نشریه‌ای ورزشی پرتیراژ ایران) چنان بود که تصور رقابت با آن بسیار دشوار و حتی غیر ممکن به نظر می رسید. حضور  کادری مجرب و بواقع استخوان‌دار (‌چهره ممتاز عرصه‌های قلم و مطبوعات) شانس موفقیت هفته‌نامه ورزشی موسسه اطلاعات را برای رقابت و کسب مقبولیت  به کمترین حد ممکن می‌رساند و پذیرش طرح جوانی ۳۱ ساله، همسان برداشتن یک ریسک با درصد موفقیت بسیار پایین بود که در صورت عدم موفقیت، هزینه‌های فراوان را روی دوش موسسه خواهد گذارد.

 حضور مرحوم فرهاد مسعودی (‌فرزند سناتور عباس مسعودی - بنیانگذار موسسه اطلاعات‌) و اعتقاد و ایمان راسخ او به قابلیت‌های بیژن رفیعی، سبب شد تا پیشنهاد رفيعي پذیرفته شود‌. نقش مسعودی در پیدایش نشریه دنیای ورزش، چنان عمیق و بنیادی است که بیژن رفیعی همواره موفقیت‌های خود و نشریه دنیای ورزش را مرهوم حمایت و اطمینان او می‌داند.

 از همان روز نخست با گزینش کادر تحریریه برای مجله‌ای دنیای ورزش، رقابتی نابرابر آغاز شد. بیژن رفیعی خود مسئول انتخاب نویسندگان هیأت تحریریه شد. او می‌بایست از میان چهره‌های جوان و اغلب ناشناس، تعدادی نویسنده را گزینش کند و سرانجام کادر نخست نویسندگان دنیای ورزش چنین تشکیل شد:

۱) پرویز زاهدی (۲۹ ساله)  دبیر علوم طبیعی- سال ۱۳۴۹ چند ماه پس از انتشارنشریه دنیای ورزش همکاری خود را با موسسه کیهان پایان بخشید و سپس با نظر استاد رفیعی به مجله‌ی دنیای ورزش آمد. نخستین مطلبی که استاد زاهدی نوشت در مورد بسکتبال بود اما  سپس همراه با استاد جعفر دهقان مسئول بخش فوتبال شد.

۲) جعفر دهقان‌نیری (‌۲۷ ساله‌) آن روزها استاد جعفر دهقان دارای هیچ‌گونه سابقه‌ای در امر نویسندگی ورزشی نبود! او با بخش هنری موسسه اطلاعات همکاری داشت.

۳) حسین حصاری (‌۲۵ ساله‌) او نیز هیچ‌گونه سابقه در امر ورزش نداشت. حصاری همراه  جعفر دهقان با نشریه دختران و پسران همکاری می‌کرد با این تفاوت که استاد دهقان دارای شرایط و رتبه بالاتری نسبت به زنده‌یاد حسین حصاری بود. وي سال ۱۳۹۴ درگذشت.

۴) حسین جباری (‌۲۳ ساله‌) بدون سابقه در امر نویسندگی ورزشی! مرحوم حسین جباری در بخش سازمان شهرستان‌های موسسه اطلاعات مشغول بود و با نظر استاد رفیعی به دنیای ورزش آمد و پس از چند سال، نویسنده‌ی مطالب رشته‌ی مشتزنی نشریه شد.

۵) ابوالفضل جلالی (‌۲۱ ساله‌) شاگرد استاد رفیعی در دبیرستان محمدرضا پهلوی سابق (چهار راه قصر) او ابتدا گروهبان ارتش بود و سپس نزد استاد آمد تا با تکیه بر آشنایی قبلی، مشغول به کار شود. ابوالفضل جلالی ابتدا تنها مسئول هماهنگی‌ها بود و سپس به عنوان خبرنگار در نشریه دنیای ورزش مشغول به کار شد.

۶) صفر خواجوی‌راد (۳۰ ساله) استاد خواجوی‌راد با سابقه‌ترین مطبوعاتی در میان دنیای ورزشی‌ها بود، اما او در  ورزش تجربه ای نداشت و تخصص‌اش در نوشتار مطالب طنز و فکاهی بود. صفر خواجوی‌راد یک‌بار به مدت دو سال از جمع دنیای ورزشی‌ها دور شد و سپس بار دیگر بازگشت. 

۷) یونس علیشیری (‌۳۲ سال‌) استاد بزرگ عکاسی با تخصص ویژه در عکاسی میدانی. او نیز ابتدا با کیهان ورزشی آغاز نمود و پس از بروز یک‌سری اختلافات به موسسه اطلاعات پیوست و تحت نظر استاد بیژن رفیعی بعنوان نخستین عکاس نشریه دنیای ورزش مشغول به کار شد.

۸) علی کاوه (‌۲۵ سال‌) استاد و هنرمند بزرگ عکاسی از اواخر سال ۱۳۴۹ به مجله ی دنیای ورزش آمد و به مدت چهار سال تحت نظر استاد رفیعی مسئول تهیه عکس و اسلاید برای مجله دنیای ورزش شد. او سپس به صدا و سیما پیوست.

۹) عزت ساری (۲۶ ساله) مسئول تدارکات و هماهنگی دفتر دنیای ورزش که از نخستین روزها با دنیای ورزش بود.

 

در اين جمع كارهاي جعفر دهقان‌نيري براي فوتبال ايران ماندگار بود و وي از سال ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۶ با همكاري فدراسيون فوتبال ايران، هر ساله اقدام به انتشار كتاب‌هايي با نام "كتاب فوتبال ايران" مي‌كرد كه تمامي نتايج مسابقات فوتبال ايران از ليگ تخت جمشيد گرفته تا رده‌هاي پايين‌تر و مسابقات جوانان و نوجوانان، كلاس‌هاي داوري و مربي‌گري با اسامي شركت‌كنندگان در آن‌ها ثبت مي‌شد و اطلاعات بي‌نظير و ارزشمندي از فوتبال ايران را شامل مي‌شد. كاري كه متاسفانه جاي خالي آن احساس مي‌شود و كاش فدراسيون فوتبال اکنون نيز بين برخي هزينه‌هاي غیرضروری، اين كار ماندگار را هر ساله انجام دهد.

 

ادامه نوشته

به یاد هفته‌نامه «دنیای ورزش» که به تاریخ پیوست!

 

این یک روایت اول شخص است از یک پنجره شخصی، برای بازیابی خاطراتی که متکی به حافظه است، یادآوری مطالب و چیزها و کسان و اتفاقاتی از سال‌های خواندن دنیای ورزش … و البته کیهان ورزشی.

 


 

۱-در میانه‌های دهه شصت و کالاهای کوپنی و صف‌های همیشه حاضر در همه جا و برای هر چیزی که فکرش را می‌شود کرد، صف‌های دیگری هم به زندگی خودشان ادامه می‌دادند. یکی از آن صف‌های طولانی برای خرید بعضی ازنشریات بود. تصویری تکراری که فقط مختص دو روزنامه مهم عصر نبود، دامنه صف‌ها به صبح شنبه هم کشیده می‌شد،برای خرید دو هفته‌نامه معتبر و موثر: دنیای ورزش و کیهان ورزشی. صفی که همه شکل آدمی در آن پیدا می‌شد: دانش آموز، کارگر، کارمند، معلم، سرباز و رزمنده، راننده و بیکار. کافی بود مجله کمی دیرتر بخواهد به دکه‌ها برسد، امری عادی و قابل انتظار در آن روزها، آنوقت بود که این صف کمی لاغرتر می‌شد.

یک رسم جاری هم گویا این بود که کیهان ورزشی چند ساعت دیرتر از رقیبش به دکه‌ها می‌رسید. دستکم در نقاطی که ما مشتریان این دو بودیم چنین بود. پس اگر پول کافی درجیب داشتی و قصد داشتی تا ابتدای صبح خریدار هر دو باشی، اغلب اوقات فقط یکی از آنها دستت را می‌گرفت. دومجله‌ای که انگار قرار نبود کسی اسمشان را درست بگوید: دنیا ورزش و کیهان ورزش چیزهایی بود که در دهان‌ها می‌چرخید، غلط‌هایی مصطلح که همه به مکرر در مکرر گفتنش راضی بودند و رها بودند از بدهکاری گوش به حرف این و آن برای تصحیح.

 

۲-دنیای ورزش خوش رنگ و لعاب بود. باب طبع جوانترها که عاشق  پوستر و عکس‌های رنگی بودند و خیلی‌های‌شان آنها را بعد از مدتی از دل مجله می‌بُریدند و در آلبوم‌های شخصی‌شان با شرح‌هایی که خودشان دل‌شان می‌خواست زیرش بنویسند، می‌چسباندند و لذتش را لمس می‌کردند، یک جور مجله من درآوردی باب میل. مثل عکس‌های رنگی از لحظه گل  فرانسه به اسپانیا در فینال جام ملتهای اروپا ۱۹۸۴، درست در لحظه‌ای که ضربه کاشته میشل پلاتینی از زیر بغل آرکونادا دروازه‌بان اسپانیا درحال ورود به دروازه است، یا عکس‌هایی از  بازیکنان برزیل رویایی ۱۹۸۲، رنگی‌های جذاب از فرشاد پیوس و شاهرخ بیانی و عکس‌های تیمی داخلی و خارجی. همین عکس‌ها که در فرم‌های مختلف دنیای ورزش چاپ می‌شد به منزله راز موفقیت نشریه تعبیر می‌شد. در دورانی که فوتبال تعطیل شده بود و بازار والیبال و بسکتبال رونق گرفته بود (و خب حتما ما هم همان جاها دورهم بازیها را میدیدیم) عکس‌های جلال شاهسون، رضا زادان کردار، اصغر نایینی، عکس تیم‌های والیبال پاس و شیشه و گاز، عزیز پرتوی، اکبرنایینی، علی موذن و بسیاری از والیبالیست‌های آن دوران در صفحات رنگی دنیای ورزش منتشر می‌شد. همین اتفاق برای بسکتبال هم افتاد. عباس مرشدی، امیر ایلیاوی، بهمن فرزانه، علی‌اکبر شیریان، مجید پاشامقدم، سعید ارمغانی و البته عکس‌های تیمی که  جا خوش می‌کردند در صفحات رنگی مجله.

 

۳- دنیای ورزش و گاهی آدم‌های ایستاده در صف برای خرید آن در بسیاری از روزها،  از اولین جاهایی بود که می‌شد از نتایج بازی‌های باشگاه‌های تهران باخبر شد. اگر گاهی به هر دلیلی امکان رفتن به استادیوم میسر نمی‌شد، غالبا این اجبار وجود داشت که تاصبح شنبه صبرپیشه کنیم تا نتایج را با خواندن‌شان بفهمیم: از روی صفحات فوتبال داخلی دو رقیب شنبه صبح‌ها. پس روال بر این مدار می‌چرخید که غروب‌های جمعه باید رفت سر کوچه و در یک صف دیگر برای تلفن دو ریالی ایستاد و یا بدو بدو به سمت مغازه‌های محل و با تلفن‌های قلک‌دار و پولی و بعد  زنگ زد به شماره تلفن‌های امجدیه والبته شماره معروف ۹۱۶۱ استادیوم آزادی تا یک نفر از آنسوی خط گوشی را بردارد و مثلا بگوید یک هیچ پرسپولیس و تق گوشی را بلافاصله بگذارد. و تو در این ابهام آزاردهنده بمانی که نتیجه‌ی پشت تلفن  برای  دقیقه چند بازی است و چقدر از بازی مانده و چه کسی گل زده و نتیجه نهایی چه شده. وقتی هم که یکی دو ساعت بعد باز میرفتی برای تلفن زدن به قصد فهمیدن نتیجه نهایی و کسی هم آن طرف خط نبود تا نتیجه را بگوید، تو میفهمیدی که بازی تمام شده است و باید فردا زودتر از خواب بلند شوی و بروی اول صف شنبه صبح‌ها تا ببینی آخر ماجرایی که از پانزده شانزده ساعت قبل در مغز و روان تو آغاز شده به کجا رسیده: حکایت همیشگی عاشقان فوتبال در دوران محدودیت و دیریابی.

 

۴-دنیای ورزش، البته که صرفا محدود به فوتبال نبود. از آن بالاتر اینکه خیلی از مواقع اعتراض‌های شفاهی در گپ و گفت‌های جمعی می‌شد مبنی بر اینکه سهم فوتبال در دنیای ورزش کم است! پرداختن دنیای ورزش به کشتی گاهی بیش از فوتبال بود. صفحات متعدد با تفسیرهای فراوان و عکس‌های زیاد که حجم قابل توجهی از مجله را تشکیل می‌دادند. این رویه در روزهای برگزاری مسابقات قهرمانی آسیا و المپیک بیش از همیشه نمود داشت. اسامی زیادی که در مغز و جان خواننده می‌نشست به این سبب بود که همیشه در مجله مطالبی درباره کشتی گیران داخلی وجود داشت، و جدا از مجید ترکان و عسگری محمدیان و رضا سوخته سرایی و علیرضا سلیمانی و برادران محبی و بسیاری اسامی دیگر، خارجی‌ها هم سهم گسترده‌ای از صفحات مجله را سگک دوبل می‌کردند و در اختیار خود می‌گرفتند: جان اسمیت، آرسن فادزائف، سرگئی بلاگلازوف ( که گزارشگران و مفسران تلویزیونی برای راحتی کار او را بلاگازوف صدا میزدند!) میهمان همیشگی صفحات دنیای ورزش بودند که البته پای‌شان به صفحات رنگی هم باز می‌شد .

جدای از کشتی، دنیای ورزش در پوشش مسابقات والیبال هم بسیار پرکار بود و با خبرنگاران مختلفی که در شهرستان‌ها داشت گزارش کاملی از بازی‌ها را منتشر می‌کرد ،با تیترهای جذاب که اشاره به زیبایی‌های استان میزبان داشت. اولین بار نام “چی چست ” را در تیتر یک مسابقه والیبال در دنیای ورزش خواندم، جایی در ارومیه، شهری که همیشه نامش با والیبال عجین بوده. و البته این اقبال دنیای ورزش به ورزش‌های دیگر در هنگام مسابقه مهم دوی صد متر المپیک ِ بن جانسون و کارل لوییس کاملا مطابق خواست ما بود، همه در انتظار نتیجه این مسابقه بودیم و اطلاعات پیش از مسابقه را از تفسیرهای مفصل دنیای ورزش گرفته بودیم و کاملا راضی بودیم از روالی که دراین خصوص در مجله جاری بود.

 

۵- تماشای فوتبال در دهه ۶۰ دردسرها و شیرینی‌های خودش را داشت. ساعت انجام مسابقات هفته بعد توسط گوینده ورزشگاه‌ها بین دو نیمه بازی دوم اعلام می‌شد. قبل از بازی‌های پرسپولیس و استقلال همیشه یک مسابقه برگزار می‌شد. هما، شاهین، دارایی، بانک ملی، کیان، پتروشیمی، آرارات، برق و تیم‌های رده‌های پایینتر همیشه مشتریان این بازی‌ها بودند. ساعت بازی‌ها به راحتی و بدون اطلاع قبلی تغییر می‌کرد. وقتی انتظارمان به پایان می‌رسید که تیم محبوب‌مان وارد زمین شده باشد. حالا هر حرکت مهم و تاثیرگذاری که بازیکنان می‌کردند این سوال را از خودمان و بغل‌دستی‌ها و همراهان‌مان می‌پرسیدیم که فردا چه تیتری برایش می‌زنند، یا چه امتیازی می‌گیرد، درتیم هفته خواهد بود یا نه، بازیکن هفته چه کسی می‌شود. این میزان از اهمیت در نشریاتی که می‌خواندیم برای‌مان آگاهانه نبود، چیزی بود متصل به روح و رگ و ریشه و شهودمان. از جایی می‌آمد که ذهن‌مان عاشق مکتوبات هم بود. دل‌مان می‌خواست بازیکن‌ها و تیم محبوب‌مان در صفحات کاغذی هم بدرخشند. بی‌خبر از بازی‌های رقیب که غالبا همزمان با هم برگزار می‌شد تیم هفته را در ذهن‌مان می‌چیدیم. و خب، طبعا منصف هم نبودیم! همه ذهن ما را بازیکن‌های محبوب تیم خودمان پر می‌کرد و اسم‌شان از بالا تا پایین تیم هفته که قرار بود فردا در دنیای ورزش چاپ شود را در لیست خودمان جا می‌دادیم. ولی همیشه تیرمان به خطا می‌رفت. فردا که مجله را می‌خواندیم،می‌دیدیم در بهترین حالت ممکن، دو سه نفراز لیست ذهنی در این لیست حضور دارند !

بازی‌های جذاب باشگاه‌های تهران فقط در امجدیه و آزادی دنبال نمی‌شد. شرح بازی‌ها در دنیای ورزش بود که ما را سیراب‌تر می‌کرد. لحظات حساس بازی‌ها، زنندگان گل‌ها، جدول رده‌بندی، جدول گلزن‌ها، عکس‌های بازی‌ها و هر چیزی که مرتبط با فوتبال باشگاهی در آن سالها بود برای ما خواندنی و بلعیدنی بود. بازیکنانی که دنیای ورزش روی آن‌ها تاکید می‌کرد: مثل صادق سرور بازیکن اکباتان که معمولا مامور مهار ستاره حریفان برای از کار انداختن آنها بود، کامل انجینی مهاجم تهرانجوان و پیام، رضا محتشم دروازه‌بان، محمود حاج ابوالحسن معمار دفاع صدا و سیما و کلی بازیکن که دنیای ورزش با نگاهی ویژه و قابل تحسین از آنها نام می‌برد ومطرح‌شان می‌کرد.

در سالی که رقابت‌های باشگاه‌های تهران به تعطیلی کشیده شد پرسپولیس و استقلال هر شش بازی قبل خود را برده بودند و قرار بود بازی مهم پرسپولیس و پاس در امجدیه برگزار شود. تصمیمی عجیب و نابخردانه که هیچ توجیهی برای اتخاذ آن وجود نداشت. بازی به دلیل ازدحام تماشاگران انجام نشد و تماشاگران به زمین رفتند و عکس‌های آن اتفاقات بعدا در دنیای ورزش منتشرشد‌: تماشاگری روی تیردروازه با تکه‌ای از تور پاره شده دروازه، و یا جماعتی وسط زمین چمن که منتظر هستند بازی آغاز شود! بازی‌های آن سال به کل تعطیل شد و رفت تا فصل بعد. عکس‌هایی عجیب از روزی عجیب.

اوضاع در لیگ قدس هم چنین بود. لیگی که در دو گروه برگزار می‌شد و تیم‌ها به صورت استانی با هم بازی می‌کردند. دنیای وررش همیشه احترام ویژه‌ای برای خوزستان قائل بود. چیزی که ته دل ما و دیگر مردمانِ ایران را راضی می‌کرد. نوعی قدردانی از مردمی که بغل در بغل جنگ و خون و آتش یادشان نرفته بود وقتی با تیم تهران الف بازی دارند پنجاه هزار نفرشان به استادیوم تختی اهواز بیایند و دور هم خوش باشند. عکس‌های شیرین‌کاری‌های “رضاچاچا” طرفدار قدیمی خوزستانی که در دنیای ورزش چاپ میشد یادمان می‌انداخت عشق به فوتبال خودش را از هر جایی که بتواند بیرون می‌اندازد و در چشمان‌مان می‌نشیند. میزبانیِ درجه یک  آن روزها امری بدیهی بود؛ چیزی غریب، سخت‌یاب و دیرهضم برای این روزگار. خوزستانی که قلب همه ما بود و هست به درستی احترام ویژه ای در دنیای ورزش داشت .

دنیای ورزش همیشه به فوتبال شهرستان‌ها هم توجه نشان می‌داد. گزارش‌های مختلف، ما را با اسامی تیم‌ها و بازیکنانی  آشنا می‌کرد که امتیازش برای همیشه در اختیار دنیای ورزش است: مهران نجفی و دریای بابل، نساجی قائمشهر و رحیم و نادر دست نشان از جمله اینها هستند.

هنگام مسابقات تیم ملی دنیای ورزش با اعزام خبرنگار و عکاس همیشه مطالب مفصل و منحصر به خودش را منتشر می‌کرد. چه این مسابقات بازیهای آسیایی دهلی نو ۱۹۸۲ بود و چه جام ملتهای آسیا سنگاپور ۱۹۸۴ و حتی بازی‌های دیوار چین که تیم دوم ایران به آن مسابفات رفته بود. در هنگام شکست‌های تیم ملی؛ انتقادات دنیای ورزش همیشه بر مداری آرام حرکت می‌کرد که تبعیت کاملی داشت از مشی همیشگی موسسه اطلاعات. یکی از مواردی که در خاطر دارم که کمی از آن روال خارج شد به بعد از مسابقات سنگاپور ۱۹۸۴ برمی‌گردد. ایران بعداز تساوی برابر عربستان در وقت قانونی و  با گل به خودی شاهین بیانی در دقیقه ۸۹  و در پی آن شکست در ضربات پنالتی، در دیدار رده‌بندی هم شکست خورد و چهارم شد. چند روز بعد از آن مصاحبه‌ای با ناصر ابراهیمی دریک ستون منتشر شد با این تیتر: “با این شکست همه چیز را باختم” ( نقل به مضمون). چند ماه بعد و پس از مصاحبه دیگری از ابراهیمی که شکست را نپذیرفته بود این دو مصاحبه را کنار هم گذاشت و مطلبی سراسر انتقادی منتشر کرد. چیزی که کمتردر آن سالها دیدیم.

 

۶-اولین نشانه‌های در جا زدنِ دنیای ورزش از تابستانی که جام جهانی ۱۹۹۰ آلمان برگزار می‌شد اتفاق افتاد. در کنار پخش زنده و با تاخیر مسابقات از تلویزیون و برنامه تابستان ۶۹ رادیو با اجرای محمدعلی اینانلو، رقیب دنیای ورزش به صورت یک روز در میان در کنار مجله هفتگی خود اقدام به انتشار روزنامه کیهان ورزشی کرد. چیزی که پیش از آن سابقه نداشت. اینها را بگذاریم کنار اتفاقاتی که در آن سال‌ها وسال‌های بعد از آن  افتاده بود. دیگر دنیای ورزش و کیهان ورزشی تنها رسانه‌های قدرتمند ورزشی نبودند. ظهور هفته‌نامه‌های ورزشی که با نشریه هدف آغاز شد و با بشیر و پهلوان و فضیلت و نیرو و عصرورزش و ... ادامه یافت عرصه رسانه‌های ورزشی را گسترده‌تر کرده بود. جنگ تمام شده بود و نشریات خصوصی پا به عرصه گذاشته بودند. با مطالبی جزیی‌نگرتر و پکیجی جذاب‌تر. مثلا خواننده هدف می‌دانست که اگر مطالب ورزشی از صفحه ۸ به بعد آغاز می‌شود ولی در کنار آن می‌تواند دو صفحه جذاب سینمایی با امضای پرویز نوری را هم بخواند. سال ۱۳۷۵ که روزنامه ابرار ورزشی و بعد از آن خبر ورزشی روی دکه‌ها آمد، کیهان ورزشی هم روزنامه شد (هرچند که ادامه نیافت) ولی دنیای ورزش همچنان بر همان دایره پیشین می‌گشت. تعدد روزنامه‌های ورزشی حق انتخاب را بیشتر می‌کرد و دیگر نیاز نبود تا شنبه منتظر ماند و جدول رده‌بندی مسابقات بوندس‌لیگا و سری آ  ایتالیا را خواند و منتظر هفته بعد ماند. یکی دو روز بعد از مسابقات اروپایی همه چیز جلوی‌مان بود. این تغییر به مذاق جامعه خوش آمده بود و استقبال فراوان از روزنامه‌های ورزشی موید آن، ولی باز هم تغییری درسیاست‌های مدیریتی دنیای ورزش و ترتیب و زمان و روال انتشار آن صورت نگرفت. انگار که پنجره‌ای محکم بسته شده باشد و هیچ اراده‌ای برای باز کردن آن وجود ندارد.

دیگر نه عکس‌های دنیای ورزش غبطه‌برانگیز بود و نه تیم‌های هفته‌اش. با پخش زنده و کامل مسابقات دیگر نه نیازی بود گزارش‌های بازی را از روی دقایقی که در مجله توضیح داده شده بخوانیم و نه به ذهن‌مان برای تصویرسازی‌شان فشار بیاوریم. به دورانی رسیده بودیم که دیگر باید آن چیزی را که می‌خواندیم چیزی بیشتر از آن چیزی که می‌دیدم به ما بدهد. حلقه مفقوده‌ای که حیات دنیای ورزش را پایان داد.

 

۷- من هر چند که مشتری همیشگی دنیای ورزش بودم، اما دل در گرو کیهان ورزشی داشتم. نویسندگانش را به اسم می‌شناختم و می‌دانستم کدام صفحات دنبال اسم‌شان بگردم و مطلب‌شان را بخوانم و اینکه بدانم دو صفحه “در جستجوی زوایای ورزش” به قلم  د. اسداللهی در کجای مجله است. کاریکاتورهای بامزه‌ی احمد عبداللهی‌نیا، مطالب ابراهیم افشار، هنریک تمرز و دیگر نویسندگان برایم همان چیزی بود که در دنیای ورزش وجود نداشت: امضای پای مطلب. اهمیت نمی‌دادم که به خاطر صحافی بد کیهان ورزشی همیشه منگنه وسطش باز می‌شد و مجله ورق‌ورق می‌شد و عکس‌های رنگی‌اش به کثرت رقیب نیست. حتی گزارش‌ها و تیترهایش را هم بیشتر دوست داشتم، نقطه قوتی که کیهان ورزشی به مراتب در آن بهتر از دنیای ورزش بود. بماند که حکایت کیهان ورزشی هم بهتر از دنیای ورزش نیست.

 

۸- احتمالا همه آنهایی که این روزها بساط مرثیه‌سرایی برای به آخر خط رسیدن دنیای ورزش را بر پا کرده‌اند مدت‌ها بود که آن را فراموش کرده بودند، مانند اغلب آن نوجوانان و جوانان ایستاده در صف‌های جلوی دکه‌های روزنامه‌فروشی‌ها، مانند اکثر ما، مانند من. باید بپذیریم که دوران انتظار داشتن از دیگران برای  لذت بردن از نوستالژی‌هایی که برای جمعی از من و ما و دیگران مطبوع بوده، گذشته. آنها تاریخ مصرفی دارند که منحصر می‌شوند به زیست و تنفس در روزگاری خاص با حال و هوایی متعلق به همان دوران. ما در دورانی همه‌ی مطالب دنیای ورزش را می‌خواندیم و می‌بلعیدیم، همه را، حتی متن و سر و شکل آگهی‌های ترمیم موی مجله را هم از بر بودیم. اما و صد اما که روزگار عوض شده. دیگر کسی خیلی حواسش به دکه‌ها نیست و صفی بسته نمی‌شود برای این چیزها، آدم علاقمند بازی‌ها را زنده می‌بیند و از اینترنت آخرین اطلاعات را به دست می‌آورد و ساعتش را لحظه به لحظه با حال و روزش تنظیم می‌کند. اگر می‌خواهیم که برای چیزهای از دست رفته‌مان سفره عزا و افسوس راه بیندازیم یادمان باشد این کار را با تمرکز و با آگاهی انجام دهیم‌. حواس‌مان هم باشد که اگر قرار است در هر کاری همچنان دل به نوستالژی صرف ببندیم، بدانیم که آسیاب به نوبت است و دیر یا زود نوبت خودمان هم می‌شود.

منبع: وب‌‌سایت سازندگی

 

شایان ذکر است دنیای ورزش و کیهان ورزشی صبح شنبه در تهران توزیع می‌شدند و پس از حمل به شهرستان‌ها، عصر شنبه در بروجرد و گاهی در خرم‌آباد و اکثر مواقع صبح یک‌شنبه در خرم‌آباد به دست مخاطبان می‌رسیدند.
 

 

ركوردشكني رستمي‌نژاد در شوراي شهر خرم‌آباد

با پايان انتخابات پنجمين دوره شوراي اسلامي شهر خرم‌آباد، مشخص شد 9 نفر كه اكثراً فرهنگي و معلم هستند راهي ساختمان جديد شورا مي‌شوند.

اين در شرايطي است كه در دوره‌ي چهارم، حضور پررنگ برخي هنرمندان و چهره‌هاي ورزشي در بدنه‌ي شوراهاي اسلامي شهرهاي كشور و بخصوص خرم‌آباد و تهران، باعث شده بود پيش از انتخابات، در اعتراض به عملكرد برخي نمايندگان، هجمه‌هاي مختلفي به آنان وارد آيد.تغییر دیدگاه مردم و حساسیت‌هایی که در شبکه‌های اجتماعی به نمایش می‌گذاشتند، باعث شد در پنجمین دوره تا حد امكان از ورود مجدد هنرمندان و ورزشكاران به شوراهاي اسلامي شهرها و روستا جلوگيري شود.

اما نکته بارز پنجمین دوره انتخابات در خرم آباد، ركوردشكني نفر اول اين دوره با كسب 40 هزار و 86 راي بود که بالاترین میزان رای طی 5 دوره برگزاری انتخابات به یک کاندیدا محسوب می شود و در نوع خود جالب توجه است. "ولي‌الله رستمي‌نژاد" نه دفتر و ستاد انتخاباتي داشت و نه هزينه‌هاي سنگين برای چاپ پوستر، بنرهاي متعدد و دادن شام و نهار و ... نمود!

اين در شرايطي است كه دوره اول انتخابات شوراي شهر خرم‌آباد (1378 تا 1381) عزت‌الله فيلي با 28 هزار و 7 رأي، دوره دوم (1382 تا 1385) محمدجعفر همت‌پور با 11 هزار و 364 رأي، دوره سوم (1386 تا 1392) محمد خدامي با 27 هزار و 476 رأي و دوره چهارم (1392 تا 1396) نيز سيف‌الدين آشتياني با 21 هزار و 416 رأي پيشتاز انتخابات شوراها در خرم‌آباد شده بودند.

برخي شهروندان معتقدند، مردم از روي احساس به رستمي كه دل‌سوخته و عاشق اين شهر است رأي دادند، در حالي كه به نظر مي‌رسد هدف اصلي شهروندان از اين اقدام، علاوه بر مد نظر قرار دادن شايستگي‌هاي اخلاقي و انساني رستمي كه او را از نظر ظاهر با "ميرزا كوچك‌خان" مقايسه مي‌كنند و انتظار مي‌رود حداقل عملكردي چون "اسماعيل ططري" نماينده اسبق کرمانشاه در دوره‌های چهارم و ششم مجلس شورای اسلامی داشته باشد، با «انداختن طرحي نو» براي انتخابات شورا، پديده انتخاباتي اين دوره در خرم‌آباد و كشور شد.

او مي‌تواند با نظارت دقيق روي فعاليت‌هاي شهرداري و مصوبه‌هاي شوراي شهر خرم‌آباد كه بر خلاف ادعاها به هيچ مدرك تحصيلي خاص و تخصصي بجز تقوا، پاكي و دقت نياز ندارد؛ خود را ماندگارتر كند؛ درست همان پاشنه‌ي آشيلي  كه بسياري از نمايندگان ادوار پيشين شورا و مجلس خرم‌آباد، به آن توجه نكرده و نتيجه‌ غفلت و كوتاهي‌شان را هم در انتخابات ملاحظه كردند.

متاسفانه «شأن و جايگاه نمايندگي مجلس و شورا در خرم‌آباد به دليل عملكرد ناخوشايند و ضعيف برخي نمايندگان پيشين، چنان متزلزل شده كه اكثر مردم از اعتماد مجدد به يك نماينده برای دوره بعد، خودداري نموده و بيش‌تر به دنبال پيدا كردن نفر و راه جديدي براي حل مشكلات خود و شهرشان هستند».از آن‌جا كه در انتخابات شورا تا كنون راه‌هاي مختلف نظير برانگيختن احساسات طايفه‌اي و قومي، دادن شام و نهار و يا متوسل شدن به محبوبيت هنرمندان و مدال ورزشكاران يك بار به نتيجه رسيده بود، اين بار نوبت به طرحي جديد همچون طرح رستمي‌نژاد بود كه با شعار شرافت «مرغ‌فروش بوده‌ام، نه آدم‌فروش!» پيش آمده، و در نهايت نيز با توكل بر خدا و نكات مثبت سوابق انساني خويش، برگ برنده را رو كرد و در اين بين، تيرهاي تكراري عده‌اي از كانديداهايي كه با توسل به حربه‌هاي قديمي قصد حضور در شورا را داشتند، به هدف نخورد.

 به سراغ اين موضوع برويم كه منتخبان جديد كه اكثراً فرهنگي و معلم بوده و هستند، آيا قصد دارند راه نمايندگان پيشين شوراي شهر خرم‌آباد را در پيش گيرند يا واقعاً به دنبال اثبات شايستگي خود و دفاع از حقوق موكلين هستند؟

با نگاهي به تركيب 9 عضو منتخب پنجمين دوره در مي‌يابيم كه برخي از آن‌ها در هنگامه‌ي انتخابات‌، بجز سوابق فردي، روي پشتوانه‌ي جناح سياسي خويش نيز حساب باز كردند و با قرارگيري در فهرست‌هاي اصلاح‌طلب، اصول‌گرا كه اين روزها علاوه بر مجلس، براي رأي آوردن در انتخابات شوراها نيز اپيدمي شده، تلاش داشتند كه بخشي از آراء را با توجه به گرايش سياسي خود كسب نمايند.

اين عده اگر چه در انتخابات اخير موفق بودند اما بايد هوشيار باشند كه تجربه‌ي تلخ جناحي شدن شوراي شهر چهارم تهران و نيز عملكرد جناحي اكثر نمايندگان خرم‌آباد در ادوار گذشته، تا حد زيادي باعث تنفر و انزجار مردم از افراد سياسي‌اي شده كه پس از دست‌يابي به مقام و منصب، به جاي نماينده‌ي همه‌ي مردم بودن، بيش‌تر چاكر اربابان جناحي خويش و در خدمت عده‌اي خاص از اقوام، ياران و همراه‌شان بوده‌اند؛ لذا از هم‌اكنون با دقت، زير ذره‌بين شهروندان قرار دارند تا ببينند هدف از ورود اين افراد به شورا خدمت به مردم است يا مثل شورا‌هاي پيشين خرم‌آباد، طرح تقسيم‌ و سنگربندي شورا به 7 و 6 نفر (در زمان شوراي 13 نفره) و يا 5 و 4 نفر (در زمان شوراهاي اول تا سوم كه 9 عضو اصلي داشت) شدن براي برآوردن مقاصد شخصي و اعمال فشار بر شهرداري جهت تأمين منافع حزبي و گروهي (انتصاب مديران موافق و دلخواه در مناطق و سازمان‌هاي زيرمجموعه شهرداري خرم‌آباد و ...) را در دستور كار دارند!

اين قبيل افراد بايد بدانند امروزه به واسطه‌ي همه‌گير شدن تلگرام، اينستاگرام، ايميل و ... هر شهروند و هر كارمند، يك خبرنگار شده است و به محض پيش كشيدن مباحث شخصي در جلسات شورا و يا اقدام براي استخدام اقوام و ياران در شهرداري، دادن تخفيف و مجوز‌هاي متخلفانه ساخت و ساز و ... هر كس مي‌تواند با گرفتن تصوير  نامه با يك دوربين موبايل، خبرنگار و امين مردم باشد و چنین نمايندگانی را رسوا سازد؛ كاري كه برخي نمايندگان قبلي از ناحيه‌ي آن به شدت ضربه خورده و با انتشار موارد تخلف آنان چه در فضاي مجازي و چه با نقل قول توسط مردم، اقبال عمومي از آنان روي گرداند و نتيجه‌اش را نیز در انتخابات ديدند.

نمايندگان منتخب بايد به شعور مردم خرم‌آباد كه در انتخابات 29 اردي‌بهشت به طايفه‌گرايي نه گفتند، احترام بگذارند و بدانند كه شهروندان تفاوت كساني كه صادقانه براي منافع عمومي كار مي‌كنند را با سودجوياني كه به دنبال برآوردن منافع خويش و اطرافيان هستند به خوبي متوجه مي‌شوند، لذا بايد از اين فرصت استفاده نموده و سنگ بناي انتخابات دوره‌هاي بعدي را براي خود و سايرين مستحكم بنا نهند بلكه تا حد زيادي ديوار بي‌اعتمادي بين مردم و نمايندگان شورا از بين برود و شأن و جايگاه از دست رفته‌ي نمايندگي شورا كه باعث شده «هر كسي خود را در قواره‌ي آن ديده و كانديدا شود» را دوباره باز گردانند.

نكته‌ي ديگري كه ذكر آن ضروري به نظر مي‌رسد اين است كه 9 منتخب شوراي پنجم شهر خرم‌آباد بايد بدانند كه مردم به آن‌ها اعتماد كرده‌اند تا ناظر و امين همه‌ي آنان در شورا و نظارت بر كار شهرداري باشند، نه اين كه فقط مدافع منافع عده‌اي خاص بوده يا از راه نمايندگي شورا، قصد ساختن نمدي براي كُلاه خود داشته باشند و فكر شهردار شدن به سرشان بزند!

تجربه‌ي تلخ دوره‌هاي سوم و چهارم شورا و انتخاب "محمد خدامي" و "محمد مهرابي" از دل شورا براي نشستن روي صندلي لرزان شهرداري خرم‌آباد كه به حضوري كوتاه‌مدت و در نهايت بيرون رفتن آنان هم از شورا و هم از منصب شهرداري انجاميد، اين پيام روشن را به 9 منتخب كنوني شورا مي‌رساند كه علاوه بر لزوم سركوب نمودن اميال شخصي، بايد از دسته‌بندي شورا جهت انتخاب شهردار و يا انتخاب رئيس و نايب‌رئيس شورا با ديدهاي جناحي و طايفه‌اي پرهيز نمايند زيرا از مواردي كه انرژي بسياري از شوراها در خرم‌آباد گرفته و هزينه‌هاي زيادي بر شهر و مردم تحميل نموده، همين اختلافات گزينشي پست و مقام‌ها بوده است.

به جاست از همين فردا منتخبان جديد مردم گرد هم آمده و پيش از آغاز به كار شورا، راه‌هاي بررسي مشكلات و كنار نهادن اختلافات احتمالي را بررسي نمايند بلكه راه اشتباه شوراهاي پيشين را دوباره طي نكنند و از فرصت كوتاه 4 ساله‌ي حضور در شورا، به بهترين نحو ممكن جهت خدمت به مردم كه در حقيقت به خدمت به خود نمايندگان است بهره گيرند، زيرا در آن صورت مي‌توانند اميدوار باشند كه عملكرد درخشان و عاري از تعصب آن‌ها در شورا، مي‌تواند «سنگ بناي محكمي براي موفقيت‌هاي بعدي آنان» نظير حضور در مجلس يا ديگر مناصب خدمتي مهم‌تر باشد؛ در غير اين صورت با گام نهادن در راه بسياري از نمايندگان پيشين به خاطر رزومه ضعيف و تكراري، جاده‌ صاف‌كن موفقيت كانديداهاي ادوار بعدي خواهند بود!

رضا جايدري 

بذله‌گويي و حاضرجوابي برخی افراد در خرم آباد قدیم

يكي از خان‌زاده‌هاي لرستان گاه از مسيري در خرم‌آباد مي‌گذشت كه فردی شوخ سر راه او حضور داشت.

اين خان‌زاده‌ كه هميشه كت و شلوار و جليقه بر تن و کلاه شاپو به سر داشت، هنگام راه رفتن در معابر، اكثر مواقع كلاهش را به عادت برخي قديمي‌ها با دو دستش گرفته و پشت بدنش قرار مي‌داد و كم‌تر آن را بر سر مي‌نهاد!

همشهری شوخ نيز كه فردي ريزبين بود، به اين نكته توجه كرده و روزي پس از سلام و احوال‌پرسي از خان‌زاده مي‌پرسد: خان! چرا كلاه براي سرت نمي‌خري؟

خان‌زاده پاسخ مي‌دهد: چشمت را باز كن! كلاه دارم! سپس كلاهش را كه با دست‌هايش پشتش گرفته بود نشان او داد.

فرد شوخ هم پاسخ دندان‌شكني به او حواله داده و گفت: مي‌دانم خان! اما آن "كلاهِ پشتت" است (چون همیشه آن را پشت بدنش قرار می‌داد)، يك کلاه براي "سرت" بخر!

***

در خرم‌آباد قدیم و لرستان افرادی به شوخ بودن و داشتن زبان طنز مشهور بودند که از آن جمله می‌توان به مرحوم محمود مزاح و استاد نوری (نورالدین) سلاحورزی در خرم‌آباد و مومه (مومن‌علی جوزی‌پور) در کوهدشت اشاره کرد

بخشی جالبی از حکایت های تاریخی این دیار مربوط به روایت احوال گذشتگان با زبان طنز است که به دلایلی از جمله رعایت مسائل اخلاقی، در آثار مکتوب کمتر به آن پرداخته می‌شود

با توجه به اقتضای آن زمان، حتی برخی حکایات و ضرب‌المثل‌های خرم‌آباد نیز در قالب طنز، هجو و هزل بیان شده‌اند

به طور مثال در خصوص فردی که بلاتکلیف است یا موضع مشخصی ندارد، می گفتند:

طرف یک چاک فلانش در درب دلاکان و یک چاکش در پشت بازار است

این ضرب مثل برگرفته از موقعیت خیابان حد فاصل دو محله قدیمی شهر بود چرا که این خیابان کوچک، میدان گپ (پشت بازار/ قیصریه) را به میدان کوچک (سه سیک/ دلاکی) متصل می‌کرد و برخی افراد که آن‌جا بودند گاه خود را تابع دلاکی و گاه تابع پشت بازار اعلام می‌کردند!

#کانال_خرم_آباد_قدیم                           khormoaa@

پورحيدري: اولين بار به دعوت يكي از بستگان شهيد رحيمي به خرم‌آباد آمدم

"منصور پورحیدری" متولد 6 بهمن 1324 بازیکن و مربی سابق استقلال تهران و همسر فریده شجاعی نایب رئیس سابق فدراسیون فوتبال است.
وی وقتي 17 ساله بود در باشگاه فوتبال دارایی بازی می‌کرد اما سپس به باشگاه تاج (استقلال) رفت و به مدت 9 سال در تیم تاج به عنوان دفاع راست بازی نمود و سال 1349 عنوان قهرمانی جام باشگاه‌های آسیا را به همراه تیم تاج کسب کرد.
بعد از اتمام دورهٔ بازیگری، "زدراكو رایکوف" (1385-1306) مربی صربستاني وقت تاج که تیم جوانان اين باشگاه را هم در دست داشت، به دلیل پشتکار و پی‌گیری‌های فراوان منصور پورحيدري او را به جوانان برد.
 رایکوف که از سال 48 تا 53 مربی تاج بود، به دلیل خستگی قادر به ادامه کار در تاج نشد و پس از باخت به تیم نفت آبادان در سال 53 کنار گذاشته شد و تیم به علی دانایی‌فرد رسید که وی هم منصور پورحیدری را به عنوان کمک‌مربي برگزید و راه مربي‌گري وي از آن تاريخ آغاز شد.
پورحيدري 26 و 27 فروردين 1389 به عنوان مدير فني تيم شن‌سا اراك به خرم‌آباد آمد تا اين تيم در ليگ دسته اول فوتبال كشور با كوثر لرستان مصاف دهد. هدايت تيم كوثر در آن بازي بر عهده مرحوم "رضا احدي" بود.
پورحيدري از جايگاه ويژه اين بازي را نظاره كرد و نكاتي را يادداشت نمود. آن روز پس از بازي به سراغ وي رفته و گفت‌وگويي كوتاه با او انجام داديم:
 
آقاي پورحيدري اولين بار كي به لرستان آمديد؟
سال 1352 يا 53 به دعوت آقاي عبدلله رحيمي يكي از دوستان كه از بستگان شهيد رحيمي بود به خرم‌آباد آمدم.
 
و اولين حضور ورزشي شما در اين جا؟
هيچ‌وقت براي مسابقه به عنوان بازيكن يا مربي به لرستان نيامده‌ام.
 
پس جريان حضور سال 1385 شما در خرم‌آباد چه بود؟ منظورم زماني است كه مهندس هوشنگ بازوند رئيس هيأت مديره باشگاه افلاك خرم‌آباد بود.
بله بله! من به ايشان ارادت خاصي داشته و دارم چرا كه انساني بزرگ صادق و علاقه‌مند به ورزش هستند. مايل است به هر كجا مي‌رود براي جوانان آن‌جا كاري انجام دهد و اين تيم‌ها نمونه واقعياتي است كه ما شاهد آن هستيم. لذا زماني كه به لرستان منتقل شدند قصد چنين كاري را داشتند و از من هم خواستند كه كار آن تيم را ببنيم. زير باران شديد تمرين تيم را ديدم اما بعد مسأله حضور من منتفي شد.
 
 اكنون (فروردين 1389) نقش مهندس بازوند در باشگاه سن‌سا اراك چيست؟
ايشان جديدا و از اسفند 1388 به عنوان رئيس هيأت مديره باشگاه منصوب شده‌اند. از من تقاضا كردند به اين تيم اضافه شوم و آمده‌ام ببينم مي‌توانم كمكي بكنم يا نه؟ باني باشگاه صنايع اراك مهندس بازوند بود به كمك حاج‌آقا غفاري رئيس هيأت فوتبال استان مركزي.

منصور پورحيدري: اولين بار به دعوت يكي از بستگان شهيد رحيمي به خرم‌آباد آمدم

 اطلاع يافتيم كه ديشب حال ناصر ميرزايي را جويا شده‌ايد.
يكي از دوستان به من گفت كه براي ايشان مشكلي پيش آمده و اما فراموش شده است. ميرزايي كسي است كه براي فوتبال لرستان بسيار زحمت كشيده و حتي تا رده ملي هم بالا رفت.
 
بازي‌هاي وي را در ليگ تخت جمشيد به خاطر داريد؟
بله، بازيكني بود كه فوتبال را خيلي محكم و با تعصب بازي مي‌كرد. چهره منحصر به فرد با آن هيبت موها و ريش‌اش، ابهتش را دو چندان مي‌كرد. اميدوارم مسئولان استان به وضعيت درمان او رسيدگي كنند. (1)
 
بجز ناصر ميرزايي از فوتباليست‌هاي لرستاني چه كساني را به خاطر داريد؟
فوتبال شما كساني مثل [حسن] حسين‌بيگي، [جهان] روزبهاني، [ابراهيم] ميرزاپور و [بيژن] كوشكي را داشته است.

گفت‌وگو و عكس: رضا جايدري
* اين مصاحبه به بهانه فرا رسيدن 6 بهمن سال‌روز ميلاد "منصور پورحيدري" كه اين روزها از نظر جسماني حال و روز خوشي ندارد، در يافته منتشر شد.

 
پي‌نويس:
(1)
متاسفانه مراحل درمان استاد ناصر ميرزايي دير آغاز شد و وي 6 شهريور 1390 به رحمت ايزدي پيوست

فرق آقاي رئیس با آقاي مسوول در لرستان

امروزه زماني كه مردم لرستان به ادارات مراجعه مي‌كنند‌، در مقابل رفتار برخي مديران كه آن‌ها را مورد بي‌مهري قرار مي‌دهند، آهي سرد كشيده و مي‌گويند: ياد فلاني (اسم مسوول سابق آن اداره را مي‌آورند) به خير ...
مردم هر جا فرصتي شود و خبرنگاران را ببينيد در خصوص رفتار برخي مسئولين خدمت‌گزار و مقايسه آن با كساني كه ادعاي رياست دارند مي‌پردازند، به همين دليل ما هم چند خطي در خصوص آقايان "رئيس" و فرق آن با آقايان "مسوول" به ذهن‌مان رسيد:
آقای رئیس خودش را به در و دیوار می‌زند تا میز ریاست را بگیرد! پشت میز بنشیند و نفس راحتی بكشد. آن گاه خنده‌ي شیطنت‌آمیزی بر فرق آقاي رئیس با آقاي مسوول در لرستان/ چشم تنگ دنيادوست را يا قناعت پر كند يا خاك گورلبانش نقش بسته در ذهن خود به فرزند و خواهر‌زاده و برادرزاده بیكار خود بیندیشد و "مردم" كلمه غبار گرفته‌ای برایش شود كه هیچ‌كدام را به یاد نمی‌آورد و از آن‌جا كه برای گرفتن میز ریاست به خیلی‌ها رو انداخته و التماس كرده، فقط و فقط هدفش راضی كردن بعضی‌ها است!
آقای رئیس خود را در قبال دیگران موظف نمی‌داند و احساس خود برتر‌بینی آن‌چنان در رگ و ریشه‌ي جانش فرو می‌رود كه بعد از مدتی همه خلق‌الله را بدهكار خود می‌داند!
 آقای رئیس همیشه چشمش به ساعت است و رأس ساعت مقرر باید درب اداره را قفل كند و راهی منزل شود تا از شاه‌كارهایش در خود بزرگ‌بینی، برای زن و بچه‌اش تعریف كند.
آقای رئیس تنهاست. هیچ دوست صمیمی ندارد، آن‌ها هم كه دور و برش می‌گردند به خاطر منافع است!
آقای رئیس برای همه پاپوش می‌دوزد زیرا بنده خدا، همیشه در توهم است كه نكند كسي قصد دارد جاي او را بگيرد.
آقای رئیس  باید یک عمر با وحشت، مال دنیایی را که به ناحق جمع‌آوری کرده از چشم مردم دور نگه دارد. حتی اگر باغ پر گلی هم داشته باشد آن را از انظار پنهان می‌کند.
مردم و کارمندان زیر‌مجموعه از آقای رئیس، دل خوشی ندارند و همیشه پشت سر او آن چیزی را که نباید بگویند، مي‌گويند. اگر رسانه‌ها و خبرنگاران هم چيزي در مورد ضعف‌هاي اداره تحت نظارت آقاي رئيس بنويسند، از نظرش نقد مغرضانه است!
 آقای رئیس در دوره ریاستش خیلی گاف می‌دهد و پس  از فرا رسیدن  دوران بازنشستگی، در كم‌تر از یك ساعت از ذهن و فكر مردم پرواز می‌كند و برای مردم یك چهره غبار گرفته می‌شود؛ البته روزگاري پس از مديريت سر و كارش با مردم و كارمندان ادارات بيفتد، مردم سعي مي‌كنند بدي‌هاي او را هر طور شده تلافي كنند. اين گونه است كه آقاي رئيس فقط در دوره‌ي 2-3 ساله‌ي رياستش بهشت دنيوي را تجربه مي‌كند و پس از آن بايد 20-30 سال در جهنمي كه ناشي از نتيجه‌ي برخوردهاي ناشايستش با مردم بوده، زندگي كند و زجر بكشد. آقاي رئيس زماني مي‌فهمد كه بايد چطور با مردم رفتار مي‌كرده كه ديگر خيلي دير شده است...
آقای رئیس روزي كه عكس و اعلامیه درگذشتش بر در و دیوار شهر می‌چسبد، مردم با ديدن آن مي‌گويند: در حق خیلی‌ها بد كرد، خیلی نامرد بود و ناحقي می‌كرد، درب اطاقش به روي مردم بسته بود، خدا ازش نگذرد و با این‌گونه سخنان برای همیشه بدرقه می‌شود...
 
و اما آقای مسوول
در پذيرفتن مسووليت به مولایش علی (ع) اقتدا می‌كند، ریاست بر دنیا با یك لنگه كفش كهنه برایش به یك میزان ارزش دارد.
به جاي اين كه در پذيرفتن مسووليت براي او شرط بگذارند كه فلاني را از معاونت برميداري و فلاني را مي‌گذاري يا بايد چنين و چنان كني، اوست كه جهت پذيرفتن مسووليت براي بالادستي‌ها شرط مي‌گذارد كه سفارش براي استخدام و كار ناحق را اصلاً نمي‌پذيرد و عملي خلاف منفعت مردم باشد را به هيچ‌وجه انجام نمي‌دهد.
آقاي مسوول هيچ وقت زير بار اين ننگ نمي‌رود كه به خاطر به دست آوردن صندلي رياست يا معاونت، او را به چشم نوچه و غلام نمايندگان مجلس يا جناحي سياسي نگاه كنند و بگويند اين بابا كفش‌هاي فلان نماينده را جفت مي‌كرد و موقع انتخابات برايش محفل سخراني و انتخاباتي برگزار مي‌كرد يا از آن تندروهاي حزبي متعصب بود كه جز جناح خودش كسي و چيزي را نمي‌شناخت و به جاي خدمت به مردم، براي مافوق‌هاي سياسي جناح خود خدمت و نوكري مي‌كرد. او خوب مي‌داند ميز رياست فقط چند سال دوام دارد اما ننگ بردگي ديگران تا پايان عمر همراهش خواهد بود.
 آقای مسوول بين مردم خوش‌نام و محبوب است. آقای مسوول برای نشستن پشت میز با هیچ‌كس لابی نمی‌كند، بلكه با خدای خود عهد می‌بندد كه از فرصت ولو كوتاه، بيش‌ترين استفاده را براي خدمت به مردم ديارش انجام دهد.
آقای مسوول فقط یك ساعت را می‌شناسد و آن هم 24 ساعته است كه باید به خلق خدا خدمت كند. او شب و روز ندارد. از فرط فعالیت برای رفاه مردم، حتی ممكن است زن و بچه‌اش را هم مدت‌ها نبیند.
آقای مسوول خود را تافته جدا بافته نمی‌داند و هر طور شده در روز يا هفته يك بار به خيابان‌هاي شهر مي‌آيد و نظرات مردم را در مورد اداره‌اش و كاركنان آن مي‌شنود.
 آقای مسوول همیشه درب اطاقش به روی مراجعه كنندگان باز است. آقای مسوول از این كه جلوی رویش نقاط ضعف اداره‌اش را بگویند خرسند می‌شود و نقاط ضعف را با جان و دل مي‌پذيرد تا آن‌ها را رفع كند.
آقای مسوول همیشه جوابگوست و هیچ وقت توجیه نمی‌كند. آقای مسوول اشتباهاتش را می‌پذیرد.
همه مردم شهر دوست آقای مسوول هستند و هیچ‌گاه تنها نیست. هیچ‌كس به خودش جرات نمی‌دهد به خاطر منافع شخصی دور و بر آقای مسوول بگردد. هر كس به خاطر منافع شخصي از او بد بگويد، با مردم طرف است.
آقای مسوول در دوران بازنشستگی گل سر سبد جامعه است و مردم همیشه احترامش را دارند. دوران بازنشستگي به هر اداره‌اي كه مي‌رود از او تقاضا مي‌كنند تا گوشه‌اي بنشيند بلكه كارهايش را سريع‌تر انجام دهند و به اين ترتيب، در مقابل رفتار انساني و مردانگي او در زمان مسووليتش اداي ديني كرده باشند.
 و دست آخر این كه آقای مسوول هیچ‌گاه نمی‌میرد! همیشه با احترام در یادها باقی است و مردم نسل اندر نسل به نیكی از وی یاد فرهاد داودونديمی‌كنند. بر پدر و مادرش درود می‌فرستند كه چنین فرزندی تحویل جامعه داده و تا هميشه از او به عنوان الگويي بي‌نظير براي مديران جديد ياد مي‌كنند ...
راستي اين گونه بودن چقدر دشوار است كه امروزه مردم، در لرستان شمار مديران مردمي را تا حد انگشتان 2 دست برنمي‌شمرند؟!
 
فرهاد داودوندی/ بروجرد

خاطراتي جالب از مديران ماندگار لرستان/ استاندار مكانيك! + عكس

شايد يكي از مشكلاتي كه مديران لرستان با آن مواجه هستند، درك نكردن زبان مردم باشد. موفقيت مديران در اين راه، تنها در سايه‌ي ميان مردم بودن، زندگي و حضور بين آن‌ها كسب مي‌شود.

اكنون علاوه بر ذكر چند خاطره جالب، توصيه‌هايي ساده به كساني كه منصبي در لرستان دارند ارائه مي‌دهيم باشد كه در كار گيرند بلكه به زعم مردم خرم‌آباد، روزي علي‌محمد ساكي ديگري شوند و از آنان به نيكي ياد كنند.
اين نكات ماحصل بيش از يك دهه فعاليت رسانه‌اي است و مواردي را شامل مي‌شود كه مردم به عنوان گلايه از برخي مديران استان‌شان عنوان كرده‌اند:

* مديران محترم؛ سعي كنيد با همه سلام و عليك كنيد و تا حد امكان در برخورد ظاهري با مردم، از خوش‌برخوردي كوتاهي نكنيد. حسن برخورد با ديگران، در مديريت معجزه مي‌كند! اكثر اطرافيان ممكن است طي عمرتان، با شما فقط يك برخورد داشته باشند، لذا اگر آدم خوبي هم باشيد اما يك روز بر اثر بي‌حوصلگي جواب سلام كسي را ندهيد، آن شخص همه جا از شما به عنوان آدمي ترش‌رو يا بي‌ادب ياد مي‌كند! با انتقال سينه به سينه‌ي اين ذهنيت بد بين عامه مردم كه معمولاً با مديران برخورد زيادي ندارند، آن نقل بد، توسط كساني كه شما را نديده‌اند پذيرفته شده و ذهنيت اجتماع از شما بر اساس همان يك برخورد ثبت و ضبط مي‌شود!

* مديران لرستان؛ سعي كنيد هر از چند گاهي از لايه‌هاي خشك مديريت و رياست بيرون بياييد و تنوعي به خرج دهيد و با مردم باشيد. تصور مردم لرستان از مديران اين است كه براي ديدن آن‌ها بايد با وقت قبلي و پس از ماه‌ها منتظر ماندن، قرار ملاقاتي كوتاه در روز دوشنبه كسب كنند! چه اشكالي دارد مثلاً زماني كه فرماندار هستيد گاهي عصرها به خيابان‌هاي شهر برويد و با مردم درب نانوايي‌ها و مغازه‌ها خوش و بش كنيد؟! با اين كار، مردم دل‌شان قرص مي‌شود كه مي‌شود آقاي مدير يا رئيس را همه جا ديد و انساني مردمي است و در ضمن بر همه جا نظارت و سركشي مي‌كند. يك بار شريعت‌نژاد فرماندار خرم‌آباد را در خيابان محل سكونت‌مان ديدم كه با مردم جلوي ميوه‌فروشي حرف مي‌زد و به درد دل آن‌ها در مورد دست‌اندازهاي خيابان گوش مي‌داد. پس از آن تا حدود يك هفته، نقل محفل همه اهل محل، رفتار فرماندار و حضورش در آن‌جا بود و به نيكي از برخورد او ياد مي‌كردند!

چه اشكال دارد گاهي سرزده به كساني كه فكرش را هم نمي‌كنند اما عيادت يك مسوول از آن‌ها يك آرزو است، سري بزنيد و در اين راه از همراه داشتن روابط عمومي و عكاس هم مضايقه نكنيد چرا كه اين‌گونه كارها براي الگوسازي در اجتماع بسيار شايسته است و بايد هم اطلاع‌رساني شود.

اما خاطراتي كه مردم از درايت حسن برخورد مسوولان ذكر كرده‌اند:

 

علي مرادي مدير كل فرهنگ و ارشاد اسلامي لرستانخاطره‌اي از مدير كل فرهنگ و ارشاد اسلامي لرستان

* يكي از محققان لرستاني نقل مي‌كرد "علي مرادي" كه در دهه 70 مدير كل فرهنگ و ارشاد اسلامي لرستان بود، يك هنرمند به تمام معنا به شمار مي‌رفت، چرا كه هر گاه شخصي برافروخته و عصباني وارد اتاق وي مي‌شد، هنگام خروج هميشه لبخند به لب و با رضايت كامل از اتاق اين مدير خارج مي‌شد!

آقاي مدير اگر هم نمي‌توانست خواسته‌ي همه افراد را برآورده كند، با آرامش و نرمش، همه را راضي و آرام مي‌كرد و مردم با رضايت از نزدش مي‌رفتند. اين هم خود هنري بزرگ است كه برخي مديران فاقد آن هستند!

 

خاطره‌اي از نماينده بروجرد در مجلس شوراي اسلامي

مرحوم عبدالمحمد نظام‌الاسلامي نماينده اسبق بروجرد در مجلس شوراي اسلامي* نگارنده به خاطر دارد دهه 70 كه در بروجرد دانشجو بودم، يك روز عصر مردي موقر همراه با دو نفر در نزديكي ميدان دانشگاه جلوي مرا گرفت و پرسيد: مرا مي‌شناسي؟!

پاسخ دادم: خير!

آن مرد گفت: مهم نيست چون من هم شما را نمي‌شناسم، فقط مي‌خواستم بدانم به عنوان يك همشهري در بروجرد چه مشكلاتي داري؟

به ايشان گفتم: من اهل بروجرد نيستم و اين‌جا دانشجو هستم.

وي گفت: چه بهتر! به عنوان يك مهمان، مشكلات شهر ما را در چه مي‌بيني؟

من هم نكاتي در مورد گراني مسكن و مسائلي از اين قبيل عنوان كردم كه ايشان از همراهانش خواست آن‌ها را يادداشت كنند.

بعد متوجه شدم اين فرد، مرحوم عبدالمحمد نظام‌الاسلامي نماينده مردم بروجرد در مجلس شوراي اسلامي است!

وي 11 بهمن 1387 در سن 55 سالگي درگذشت. روحش شاد باد

 

مرحوم علي‌محمد ساكي شهردار فقيد خرم‌آبادشهردار امانت‌دار خرم‌آباد

"بهرام سلاح‌ورزي" يكي از خبرنگاران پيشكسوت لرستاني نقل كرد که مرحوم علي‌محمد ساکی در پایان دوران مسوولیت خود در شهرداری خرم‌آباد، هنگامی که صورت‌جلسه تحویل اسناد و مدارک مربوط به شهرداری را امضا می‌کند، در انتها خودنویس طلایی خود را که یک شرکت راه‌سازی در زمان مسوولیتش در شهرداری به وی هدیه کرده بود، روی میز قرار مي‌دهد!

در این هنگام کارمندی که اسناد تسويه‌حساب شهردار قبلي را تحویل می‌گیرد خطاب به وی می‌گوید: «آقای ساكي خودنویس‌تان جا ماند»

او در پاسخ می‌گوید: «‌می‌دانم! خودنویس متعلق به شهردار خرم‌آباد است، نه علی‌محمد ساکی‌. من ديگر شهردار نيستم.»!

 

استاندار آچار فرانسه لرستان!

* تمام كساني كه مطالعه‌اي در مورد تاريخ لرستان دارند و يا از دهه 50 ساكن خرم‌آباد بوده‌اند، محال است هر گاه نامي از شخصي به نام ابراهيم فرح‌بخشيان (استاندار لرستان بين سال‌هاي 1353 تا 1355) به ميان مي‌آيد از او به نيكي ياد نكنند. وي زماني كه مرحوم علي‌محمد ساكي شهردار خرم‌آباد بود، در اين استان منصب داشت و آن‌قدر در زمان حضورش در لرستان تلاش كرد و نيكي نمود كه مردم هنوز قدردان زحماتش هستند.

تمامي صنايع و كارخانه‌هاي خرم‌آباد نظير مجتمع كشت و صنعت و مجتمع گوشت، يخچال‌سازي، پارسيلون و ... در دوران حضور وي در خرم‌آباد راه‌اندازي شد.

"اسحاق عيدي" يكي ديگر از محققان لرستاني در خصوص درايت استاندار سابق لرستان نقل مي‌كند:

زماني كه بخش‌هايي از بلوار ورودي شهر در نزديكي ميدان دانشجو در حال ساخت بود، استاندار سركشي منظمي به اين پروژه مي‌كرد.

عصر يك روز، سرزده همراه با مرحوم علي‌محمد ساكي آن‌جا آمد. برخي كارگران و راننده‌ها كه عادت داشتند از زير كار در بروند، راه‌هايي براي اين منظور پيدا كرده بودند. مثلاً راننده‌ها با دست‌كاري عمدي ماشين‌ها و خراب كردن و از كار انداختن ماشين، عنوان مي‌كردند كه خراب است و كار نمي‌كند و به اين بهانه كار را تعطيل مي‌كردند!

ابراهيم فرح‌بخشيان استاندار اسبق لرستانآن روز، يكي از راننده‌ها با درآوردن سيم كويل ماشين، آن را از كار انداخته بود و زير سايه‌ي درختان در حال چرت زدن بود! استاندار(فرح‌بخشيان) كه براي سركشي آمد و ديد اين ماشين كار نمي‌كند، راننده آن را خواست.

راننده را بيدار كردند و نزد وي آوردند.

استاندار پرسيد: مگر تايم كاري شما تا ساعت 5 عصر نيست؟ چرا كار نمي‌كني؟

راننده پاسخ داد: ماشين خراب است؟!

استاندار پرسيد: مشكلش چيست؟

راننده جواب داد: نمي‌دانم!

استاندار كتش را درآورد و زير ماشين انداخت و پس از وارسي چند سيم، دوباره بلند شد و از بالا هم به وارسي موتور پرداخت و پس از جا زدن سيم‌ها، به راننده گفت: استارت بزن!

ماشين روشن شد و راننده كه تبحر استاندار "همه فن حريف" گيج و مبهوت به نظر مي‌رسيد، به سر كارش برگشت!

 

استاندار ورزش‌دوست

خاطره ديگر را در مورد فرح‌بخشيان، "هوشنگ بيرانوند" يكي از خبرنگاران پيشكسوتان لرستاني نقل مي‌كند:

مهرماه سال 1353 مسابقه مهمي بين تيم‌هاي خرم‌آباد و گمرك اهواز براي صعود به زيرگروه ليگ فوتبال كشور در خرم‌آباد انجام مي‌شد.

مهندس فرح‌بخشيان علاقه زيادي به ورزش داشت و معمولاً به تماشاي مسابقات ورزشي و بخصوص آموزشگاهي مي‌آمد. آن روز مسوولان تربيت‌بدني استان مرا مأمور كردند كه به استاندار اطلاع دهم تا به منظور بالا بردن روحيه تيم خرم‌آباد، به ورزشگاه بيايد.

به دفترش زنگ زدم، خودش گوشي را برداشت. موضوع مسابقه را به او اطلاع دادم. در حالي كه صدايش ضعيف و بي‌‌رمق بود، پس از مكثي چند ثانيه‌اي، پرسيد: اگر حضور داشته باشم، در روحيه بچه‌هاي تيم خرم‌آباد مؤثر است؟!

پاسخ دادم: بله!

لحظاتي از مسابقه گذشته بود كه ديدم استاندار در حالي كه رنگ و رويش سفيد شده و بيمار است وارد ورزشگاه شد. گفت: دستم را بگير! دستش داغ بود و از شدت تب مي‌سوخت!

پرسيدم: چرا با اين حال‌تان به ورزشگاه آمديد؟

فرح‌بخشيان پاسخ داد: خودت گفتي حضورم در بالا بردن روحيه بچه‌هاي تيم خرم‌آباد تأثير دارد! حالا هم تا هر زماني كه توانستم مي‌مانم و بازي را تماشا مي‌كنم و هر وقت حالم وخيم شد، مرا به بيمارستان ببريد!

 

پيدا كردن حامي ورزشي توسط استاندار!

چند سال قبل، با "محمد فرمان" يكي از سرمايه‌گذاران غيربومي لرستان كه علاقه‌مند ورزش بود مصاحبه مي‌كردم. از او پرسيدم: شما كجا، لرستان محروم كجا؟!

پيرمرد، اندكي مكث كرد و پاسخ داد: استاندار ورزش‌دوست‌تان مرا به اين‌جا كشاند!

وي اضافه كرد: اوايل دهه 50 ماشين‌آلات زيادي داشتم و در پروژه‌هاي عمراني استان كرمانشاه سرمايه‌گذاري و فعاليت مي‌كردم.

تيم فوتبالي هم آن‌جا درست كرده بودم كه يكي از بازيكنانش سربازي خرم‌آبادي به نام زحلي بود. گويا در خرم‌آباد حمايت زيادي از فوتبال نمي‌شد و اين موضوع را به فرح‌بخشيان استاندار وقت اطلاع داده بودند كه من در كرمانشاه از تيم‌هاي فوتبال حمايت مي‌كنم.

اين فوتباليست خرم‌آبادي روزي به من گفت: استاندار لرستان پيغام داده كه مي‌خواهد شما را از نزديك ببيند!

به هر ترتيب كه بود مرا به خرم‌آباد و به دفتر استاندار كشانيد. فرح‌بخشيان تا مرا ديد مثل كسي كه انگار رفيق چندين و چند ساله‌اش را ديده، سريع از پشت ميزش بلند شد و به سمت من آمد و در آغوشم كشيد. بعد به من گفت: ما در آسمان‌ها سراغ شما مي‌گشتيم! ديگر نمي‌گذارم بروي!

هر چه توضيح دادم كه در كرمانشاه مشغول كار روي پروژه‌ها هستم، گفت كه خودش نامه‌نگاري مي‌كند و اجازه و تسويه مرا مي‌گيرد و اين‌جا چند پروژه مهم به من مي‌دهد كه به قولش هم عمل كرد. از جمله يكي از آن‌ پروژه‌ها، احداث درياچه‌ي كيو بود!

بعد به هر ترفندي بود مرا به خرم‌آباد كشانيد و من نيز تيم‌هاي فوتبال اين شهر و استان را زير پوشش داشتم. (توضيح اين كه چون استانداري و تربيت‌بدني بودجه و اعتباري براي تيم‌داري نداشتند، از طريق شناسايي پيمان‌كاران صالح كه به ورزش نيز علاقه‌مند بودند، به نوعي اعتبارات عمراني را در اختيار حاميان درستكار ورزش مي‌گذشتند كه اين روش نيز اكنون به مسوولان استان پيشنهاد مي‌شود)

فرحبخشيان در حال تقدير از ورزشكاران لرستاني

زورخانه خرم‌آباد 1353: ابراهيم فرح‌بخشيان(سمت راست) و مرحوم حاج علي‌شاه اسدي(چپ)

 

باز هم خاطره‌اي از فرح‌بخشيان!

يكي از كارمندان ادارات استان روزي مطلبي در نشريه ما ديد كه اسمي هم از فرح‌بخشيان استاندار سابق لرستان در آن آمده بود. به من گفت بنشين تا خاطره‌اي جالب از او برايت تعريف كنم!

"سيد اكبر موسوي" نقل كرد: سال 1354 محصل دبيرستان بودم. روزي به همراه دوستم از طرف انديمشك به خرم‌آباد رسيديم.

آن موقع فاصله‌ي گاراژ انديمشك تا ميدان شقايق بيابان بود و چون ما صبح زود رسيده بوديم، تاكسي پيدا نشد كه ما را به ميدان شقايق برساند.

پياده راه افتاديم كه ناگهان يك ماشين آهوبيابان جلوي پاي ما ايستاد. راننده شخصي بود كه گرمكن ورزشي به تن داشت و معلوم بود آن موقع صبح، ورزش كرده است، فارسي هم حرف مي‌زد!

از ما پرسيد: مسيرتان كجاست؟

پاسخ داديم: داخل شهر مي‌رويم.

گفت: تا چهارراه بانك مي‌توانم شما را ببرم.

ما هم كه مقصدمان چهارراه فرهنگ بود و آن نزديكي، خوشحال شده و سوار ماشين آن مرد شديم.

بين راه، در خيابان علوي هر جا نانوايي يا مغازه‌اي بود، راننده نيش‌ترمزي مي‌زد و وضع آن‌جا را خوب بررسي مي‌كرد تا بداند در حال كار هستند يا نه؟!

به چهارراه بانك كه رسيديم، عذرخواهي كرد و گفت از اين‌جا به سمت پايين مي‌رود.

ما هم تشكر كرديم و پياده شديم.

يك هفته بعد در دبيرستان اميركبير خرم‌آباد نمايشگاه كاردستي دانش‌آموزان برپا بود. ما هم آن‌جا دانش‌آموز بوديم.

خبر دادند استاندار لرستان قصد ديدن نمايشگاه را دارد.

وقتي استاندار آمد دوستم به پهلويم زد و گفت: نگاه كن! استاندار همان مردي است كه صبح ما را تا چهارراه بانك رساند و به همه جا سركشي مي‌كرد!

__________________________

* توضيح: يكي از محققان لرستاني عنوان مي‌كند كه اجداد مهندس ابراهيم فرح‌بخشيان اصالتاً لرستاني و از طايفه كوناني بوده‌اند. شغل جد وي چوبدار بوده و در جواني به تهران مهاجرت كرده و ساكن شده است. به همين خاطر زماني كه وي استاندار لرستان بود برخي به مزاح او را ابي برار(ابي برادر) خطاب مي‌كردند.

 

معرفت سيدحسين صابري استاندار لرستان

صابري استاندار لرستان و مرحوم ناصر ميرزايي در ورزشگاه تختي خرم‌آبادسال 1387 هنگامي كه تيم كوثر تهران به لرستان منتقل شد، سيدحسين صابري استاندار لرستان نيز براي تماشاي بازي‌هاي اين تيم به ورزشگاه مي‌آمد.

مرحوم ناصر ميرزايي نيز تازه دچار عارضه مغزي شده بود و روي ويلچر در ورزشگاه حضور داشت. كنار زمين، صابري با او خوش و بش مي‌كرد اما او را نمي‌شناخت!

مطلبي در يكي از نشريات استان در مورد وضعيت درمان ناصر ميرزايي منتشر كردم. چند روز بعد، مدير مسوول نشريه به من زنگ زد و گفت كه نماينده‌ي استاندار آدرس منزل استاد ميرزايي را پرسيده و راهنمايي مي‌خواهد تا به منزل وي و عيادتش برود.

از اين حسن توجه خوشم آمد و با آن‌ها همراه شدم. صابري از استاد ميرزايي دل‌جويي به عمل آورد و دستور لازم جهت پي‌گيري مداواي وي را به 2 تن از همراهانش داد.

اگر چه يكي از آن‌ها كه بومي استان هم بودند در اين مورد كوتاهي كرد، اما از رفتار استانداري كه حتي ستون‌هاي ورزشي نشريات را مي‌خواند و نسبت به مردم استان بي‌توجه نبود، لذت بردم و اين خاطره را نيز در دفترم يادداشت كردم تا روزي در كتابي با عنوان "خاطراتي جالب از مسوولان لرستان" منتشر كنم.

معرفت سيدحسين صابري استاندار لرستان!

سعدي عليه‌الرحمه چه خوش سرود:

شنيدم كه جمشيد فرخ‌سرشت          به سرچشمه‌اي بر  به سنگي نوشت

بر اين چشمه چون ما بسي دم زدند          برفتند چون چشم بر هم زدند

گرفتيم عالم به مردي و زور                       وليكن نبرديم با خود به گور

برتراند راسل نيز در اين زمينه سخن جالبي دارد: «از خودتان انسانيت به يادگار بگذاريد نه انسان! توليد مثل را هر جانوري بلد است.»
به راستي كه آن‌چه از ما باقي مي‌ماند، نام و كارهاي نيك است...

 

رضا جايدري
پايگاه خبري يافته/ خرم‌آباد

کویتی‌پور: مدتي در خرم‌آباد، الشتر و نورآباد زندگي كرده‌ام!

مراسم شب تاسوعا با حضور عزاداران لرستانی در تهران برگزار شد.

به گزارش یافته، مراسم عزاداری شب تاسوعا یک‌شنبه‌شب با حضور نمایندگان ادوار گذشته و فعلی لرستان در مجلس و شوراها، مقامات و مسوولان لشگری و کشوری، مقامات نظامی و انتظامی، هنرمندان، ورزشکاران ملی کشور و جمع کثیری از محبان اهل‌ بیت مقیم تهران در محل "‌هيأت عشاق‌العباس (ع)‌" لرستاني‌هاي مقيم مركز واقع در تهران بلوار فردوس برگزار شد.
مراسم ساعت 20 با مداحی و قرائت زیارت عاشورا توسط "مهدی خوش‌اخلاق"  آغاز شد.
 حجت‌الاسلام "عبدالله فاطمی‌خرم‌آبادی" سخنران مراسم شب گذشته بودند‌.
 "داریوش فولادی" و "عزیزی" نوحه‌خوانان لرستانی بودند که به  زبان لری نوحه‌خوانی کرد.
مراسم شب تاسوعا یک میهمان ویژه هم داشت: " غلامعلی(قاسم) کویتی‌پور" خواننده «ممد نبودی ببینی» و «عمه بابایم کجاست؟» در جمع گرم و صمیمی عزاداران لرستاني حاضر شد و به مداحی پرداخت که مداحی او با استقبال خوب مردم همراه بود.
مراسم شب تاسوعا، استقبال عزاداران به حدي بی‌سابقه بود كه بسیاری از آن‌ها موفق به ورود به خیمه لرستانی‌ها نشدند و در داخل کوچه‌ و خیابان‌های اطراف به عزاداری پرداختند.
مناسک عزاداری ایام محرم امسال توسط لرهای مقيم مركز تا سیزدهم محرم از ساعت 20 تا 23 در تهران، بزرگ‌راه شهید ستاری، بلوار فردوس غربی، خیابان ورزی شمالی، کوچه چهارم شرقی برگزار می‌گردد‌.
همچنين بعد از اذان صبح در روز عاشورا نيز مراسم سنتي گِل‌مالي (خره افتادن) لرستاني‌ها در همين مكان برگزار خواهد شد.
 
کویتی‌پور: خوشحالم در جمع لرستانی‌ها حاضر شدم
غلامعلی کویتی‌پور شب گذشته میهمان لرستانی ها یود. وي اهل خرمشهر است. طي سال‌های جنگ، هیچ‌وقت جبهه را ترک نکرده است.
حالا حدود 57 سال دارد و گرد سفیدی روی موهایش نشسته است.
در حاشیه مراسم شب گذشته، خبرنگار یافته با ایشان مصاحبه‌اي كوتاه انجام داد که در پی می‌آید:
 گفتگو عبدالرضا قاسمی با قاسم کویتی پور در جمع عزادران لرستانی
 آیا شما تا کنون به لرستان سفر کرده و یا آن‌جا مداحی کرده‌اید؟
بله! من سابقه زندگی در شهرهای الشتر،‌ نورآباد و خرم‌آباد را دارم و حتی مدرك سیکل را در خرم‌آباد گرفتم و افتخار مداحی در کنار مردم اکثر شهرهای لرستان به‌ خصوص خرم‌آباد، الیگودرز، دورود را داشته‌ام و در مسجد جامع بروجرد نیز چند بار حضور يافته‌ام.
 
با کدامیک از مداحان لرستان آشنایی داريد؟
اکثرا مداحان لرستاني را می‌شناسم. به خصوص مداح اهل بیت آقای یادگاری(حاج غفور يادگاري) را، که هر جا هست آرزوی سلامت برای ایشان را دارم.

شما سال‌ها در جبهه‌های جنگ حضور داشته‌اید. تا چه حد با رزمندگان و شهدا لرستانی آشنا هستید؟
رزمندگان لرستانی نقش تعیین کننده‌ای در جنگ داشتند و من با خیلی از رزمندگان‌، دلاوران و شهدای لرستانی آشنا بودم‌. هیچ‌وقت شهید والامقام لرستانی شهید سید رضا موسوی را با آن کلاه بافتنی معروفش فراموش نمی‌کنم‌.
 
نظرتان در باره حضور در این خیمه و در کنار مردم ديار ما در هیات عشاق العباس لرستانی‌های مقیم تهران چیست؟
خوشحالم که در جمع لرستانی‌ها حاضر شدم و واقعاً به این اصل بیش‌تر اعتقاد پیدا کردم که عشق به حضرت عباس در همه قومیت‌ها وجود دارد. مردمی که این‌جا هستند یقین دارم که امشب را با انرژی به منزل می‌روند.
 با احترام به قومیت‌ها اجازه می‌خواهم خاطره‌ای نقل کنم. روزی بحث یک عرب‌زبان بود و اعتقادی که همه قومیت‌ها به حضرت ابوالفضل دارند. یکی از نزدیکان که مامور بود تعریف می‌کرد که خلاف‌کاری که در کار دزدی طلا از منازل بود را دستگیر کرده بودیم،  6 ماه کار تحقیقاتی کردیم و یقین داشتیم که دزدی کار اوست، اما هر کاری کردیم اعتراف نکردند. به ناچار دست به دامان یکی از بزرگان قومش شدیم تا او را وادار به اعتراف کنیم. بزرگ قوم نزد او رفت و خلاف کار را به حضرت ابوالفضل قسم داد. آن مرد خلافکار با شنیدن نام مبارک ابوالفضل اعتراف کرد. این موضوع داستان و افسانه نیست‌. یا حکایت آن مرد عراقی که وقتی از او پرسیدند که اگر شما در مقطع تاریخی کربلا بودید و آقا امام حسین را می‌‌دید چه می‌کردید؟ گفت: به او آب می‌دادم.
 این‌ها همه ناشی از ارادت ما به اهل(ع) بیت است.
 
در پایان اگر صحبت خاصی دارید بفرمایید.
علاقه به فرزندان زهرا (س) در همه مردم وجود دارد. به قولی نمک اهل بیت را به آن‌ها داده‌اند، نمک اهل بیت هم تا دم مرگ با آدم‌ها است.
 این افسانه نیست، بلکه واقعیت است. چرا ما از بچه‌گی وقتی به مجالس عزاداری می‌رویم، در نگاه پدر و مادر عزیزتر می‌شویم و اعضای خانواده و یا نزدیکان با احترام خاصی با ما برخورد می‌کنند؟ به‌راستی این خیمه‌ها چه دارد که همه با هم همدل می‌شوند؟ خیمه امام حسین، خیمه خوبی‌هاست، خیمه‌ای که دل‌ها را به خدا وصل می‌کند و از خدا می‌خواهم معرفت ابوالفضل العباس(ع) را به همه ما عطا کند.

تصاویر عزاداری با شکوه لرستانی‌های مقیم مرکز در شب تاسوعای حسینی

در جستجوي مارهاي سمي + تصاوير

به دنبال اعلام گزارشي مبني بر مشاهده يك مار بزرگ سمي و خطرناك در انبار يكي از ادارات استان، بر آن شديم همراه اعضاي گروه امداد و نجات آتش‌نشاني خرم‌آباد در محل حاضر و گزارشي تقديم خوانندگان يافته كنيم.

به گزارش يافته، كاركنان يكي از ادارات خرم‌آباد كه محل آن در دامنه‌ي يكي از كوه‌هاي اين شهر قرار دارد، تصميم مي‌گيرند پس از چند سال، درب يكي از انبارهاي قديمي واقع در انتهاي اداره كه در دامنه كوه قرار دارد را بگشايند.

خوشبختانه جانب احتياط را رعايت مي‌كنند و چون چند سالي درب اين انبار گشوده نشده است، توسط يك متخصص، اقدام به سم‌پاشي اتاق‌هاي انتهايي انبار كه مملو از آتش‌نشان‌هاي جان بر كف خرم‌آبادي در لانه‌ي مارهاي سمي- خدنگ ماركُش توسط مار كشته شد تصاويروسايل مختلف است مي‌كنند.

در اين بين، ناگهان ماري به قطر تقريبي 15 سانتي‌‌متر و طول يك و نيم متر در كنار پاي سم‌پاش مشاهده مي‌شود و وي به اتفاق يكي از كاركنان اداره، سراسيمه محل را ترك مي‌كنند.

پس از اطلاع دادن اين موضوع به آتش‌نشاني، گروه امداد و نجات متشكل از "محمد ميرزايي‌مقدم، مصيب نعمتي‌نيا و علي ولي‌زاده" در محل حضور مي‌يابند.

هنگامي كه مشغول جمع و جور كردن وسايل براي آغاز كار هستند، از آن‌ها سؤال مي‌كنم: آيا براي انجام چنين عمليات خطرناكي دوره آموزشي ديده‌اند؟

نعمتي‌نيا كه جواني وظيفه‌شناس و قبراق نشان مي‌دهد، پاسخ مثبت داده و توضيح مي‌دهد كه مارها و اصولاً اكثر حيوانات غريضه‌ احساس خطر دارند. اگر به آن‌ها آسيبي نرسانيم، كاري با كسي ندارند. وي همچنين اشاره مي‌كند كه نبايد در برخورد با مار يا حيوانات ديگري نظير سگ، دچار ترس يا دست‌پاچگي شد چرا كه بر اثر فعاليت‌ هورمون‌هاي بدن انسان، نوعي بخار از بدن توليد شده و اين حيوانات متوجه ترس ما گشته و جسور مي‌شوند.

آتش‌نشان‌هاي جان بر كف خرم‌آبادي در لانه‌ي مارهاي سمي- خدنگ ماركُش توسط مار كشته شد تصاوير
كار برداشتن وسايل كه تمام شد، به دنبال گروه امداد و نجات آتش‌نشاني به ساختماني در انتهاي اداره واقع در دامنه كوه مي‌رسيم. قفل بزرگي بر درب ورودي آن جلب توجه مي‌كند. پس از گشودن درب، نفرات گروه امداد با احتياط وارد اتاق اول كه نيمه تاريك است مي‌شوند. از روي چند تخته و مقوا عبور مي‌كنند.

مقداري گوگرد كه قبلاً توسط سم‌پاش آن‌جا ريخته شده، اتاق اولي را به لحاظ عدم حضور جانوران خطرناك اندكي ايمن به نظر مي‌رساند، اما حكايت اتاق دوم كه بزرگ‌تر، تاريك‌تر و انباشته از فايل‌ها، چوب‌ها، گوني‌هاي كاغذ و وسايل ديگر است، حسابي با اتاق اول فرق دارد!

ايستادن در آستانه‌ي درب اين اتاق نيز كه تاريك‌سرايي وحشتناك است، دل شير مي‌خواهد! شايد 4 يا 5 سال از آخرين باري كه كسي اين‌جا حضور يافته مي‌گذرد.

بچه‌هاي گروه امداد و نجات، چراغ‌هاي مخصوصي را كه نور ضعيفي دارند روي سرشان مي‌بندند و با در دست داشتن اهرم مخصوص مارگيري پس از يك بررسي كلي از اتاق، دو نفر از آن‌هات با احتياط از كناره‌ها وارد آن‌جا مي‌شوند.

ما كه جلوي درب اتاق اول ايستاده‌ايم، با دلهره نظاره‌گر كار آن‌ها شده و از همان فاصله عكس‌برداري مي‌‌كنيم!

حدود 10 نفر از كاركنان اداره نيز بيرون از اتاق با اضطراب منتظرند ببينند سرنوشت جدال جوانان باشهامت گروه امداد آتش‌نشاني با مارهايي كه احتمالاً تعداد آن‌ها بيش از آن‌چيزي باشد كه سم‌پاش ديده است، چه مي‌شود؟

آتش‌نشان‌هاي جان بر كف خرم‌آبادي در لانه‌ي مارهاي سمي- خدنگ ماركُش توسط مار كشته شد تصاوير

به دليل تاريكي اتاق و نيز وجود وسايل بسيار كه با بي‌نظمي در گوشه و كنار اين انبار رها شده است، امكان پيش‌روي نيروهاي آتش‌نشاني خرم‌آباد بيش از چند متر وجود ندارد. پس از براندازي 3-4 متر از بخش‌هاي جلويي انبار كه وسائل كم‌تري در آن‌جا مشاهده مي‌شود، ناگهان جسد يك خدنگ پيدا مي‌شود!

خدنگ حيواني است به اندازه‌ي گربه كه از مار و جانوراني نظير پرنده‌ها تغذيه مي‌كند. با مشاهده‌ي اسكلت خشك شده‌ي اين خدنگ كه تمام موهاي بدنش ريخته و دهانش با دندان‌هاي تيز نيمه‌باز است، اين احتمال مي‌رود كه اين حيوان ماركش، توسط يك مار سمي خطرناك كشته شده باشد!

خدنگ‌ها سرعت عملي حدود 3 هزارم ثانيه بالاتر از مارها دارند و معمولاً در محيط‌هاي باز، راحت‌تر اقدام به شكار مار مي‌كنند، اما در اين انباري شلوغ و ناهموار، احتمال مي‌رود كه خدنگ ماركش، قدرت مانور نداشته يا اين كه توسط مار ديگري غافل‌گير شده و نيش خورده باشد. از دهان باز و خشك شده‌اش چنين استنباط مي‌شود كه آخرين لحظات زندگي‌اش، بسيار زجرآور بوده است! (البته در صورتي كه توسط مار به هلاكت رسيده باشد)

بچه‌هاي گروه امداد با ميله‌هاي مخصوصي كه براي گرفتن گردن مار به كار مي‌رود، جسد خدنگ را بيرون مي‌كشند. ما نيز چند عكس از اين حيوان كه مي‌گويند با داشتن كُرك و مو بسيار زيباست برمي‌داريم، اما اين خدنگ كه شايد از مرگ آن بيش از يك سال گذشته باشد، تمام موهاي بدنش ريخته يا تجزيه شده است.

آتش‌نشان‌هاي جان بر كف خرم‌آبادي در لانه‌ي مارهاي سمي- خدنگ ماركُش توسط مار كشته شد تصاوير

لحظاتي پراضطراب سپري مي‌شود. كار كاوش بدون داشتن نور كافي و همچنين وجود وسايل فراوان در اين انبار متروكه، دشوار و بي‌حاصل مي‌نمايد. چند كارگر به جمع حاضران اضافه مي‌شوند و اقدام به پاك‌‌سازي اتاق اول مي‌نمايند، اما به گفته‌ي بچه‌هاي گروه امداد و نجات رفتن كارگران سراغ وسايل اتاق دوم بسيار خطرناك است. لذا قدري گوگرد مي‌آورند و در محيط اتاق تاريك سوزانده مي‌شود تا از اين طريق اكسيژن موجود از بين رفته، بلكه مارها از نظر تنفسي دچار مشكل شوند و از جاي خود بيرون بيايند. درب‌ انبار براي ساعتي بسته مي‌شود تا پس از آن بچه‌هاي گروه امداد و نجات با زدن ماسك ضد گاز وارد اتاق شوند.

در اين فاصله، فرصت را غنيمت شمرده و با مصيب نعمتي‌نيا در مورد كارشان به گفت‌وگو مي‌نشينم. وي عنوان مي‌كند كه از فروردين‌ماه امسال تا كنون بيش از 10 مورد در عمليات گرفتن مارها در نقاط مختلف خرم‌آباد شركت داشته است.

همچنين اشاره مي‌كند كه عمده موارد اين عمليات‌ها مربوط به منازل حاشيه شهر و بخصوص نقاطي كه نزديك كوه هستند بوده است. مصيب مارها را موجوداتي زيبا مي‌داند كه خداوند متعال آن‌ها را بي‌حكمت نيافريده است. وي جثه‌ي اكثر مارهاي اين منطقه را كوچك عنوان مي‌كند و مي‌افزايد بين انواع مارها، دو مار جعفري و قيطوني را بيش‌تر در خرم‌آباد مشاهده كرده است. اين مارها از حشرات بزرگ نظير سوسك‌ها يا تخم گنجشك‌ها تغذيه مي‌كنند. البته مارهاي بزرگ‌تر ممكن است اقدام به شكار موش هم بنمايند.

مصيب مي‌گويد مارهايي كه مي‌گيرند را به بيرون شهر برده و در طبيعت رها مي‌كنند.

اين جوان شجاع معتقد است تا زماني كه كاري به كار مار نداشته باشي، به انسان آسيبي نمي‌رساند مگر اين كه مورد حمله واقع شود يا به اصطلاح پا روي دمش بگذارند و احساس خطر كند. وي گرفتن مارهاي بزرگ را آسان‌تر از گرفتن مارهاي كوچك عنوان مي‌كند، چرا كه مارهاي بزرگ، كندتر هستند و اهرم مخصوص مارگيري نيز راحت‌تر پشت سر آن‌ها قرار مي‌گيرد.

پس از گذشت ساعتي، نيروهاي امداد و نجات با زدن ماسك‌هاي مخصوص وارد اتاق دوم مي‌شوند. يك بررسي كلي از آن‌جا مي‌نمايند و چيز خاصي در قسمت‌هايي كه امكان بررسي هست نمي يابند. بيرون مي‌آيند و عنوان مي‌كنند كه جست‌وجوي كامل منوط به تخليه كل وسايل انبار است و در اين لحظه كه غروب و تاريكي فرا مي‌رسد و اتاق انباشته از گاز گوگرد است، با توجه به نداشتن ماسك توسط كارگران و تاريكي، اين كار چندان صحيح به نظر نمي‌رسد. لذا ادامه عمليات را به صبح روز بعد موكول مي‌‌نمايند تا با همراه آوردن ملزومات و امكانات بيش‌تر، پس از تخليه‌ي كامل وسايل اتاق توسط كارگران، به نبرد با مارهاي سمي بپردازند.

آن‌ها اميدوارند كه امشب مارها با استشمام گوگرد، از روزنه‌هايي كه احتمالاً در اين اتاق به سمت كوه وجود دارد، محل را ترك كنند بلكه گرفتار دست بشر نشوند! سپس توصيه مي‌كنند پس از تخليه‌ي كامل اين انبار، با گچ و سيمان كافي، مرمت لازم در اين انبار متروكه صورت پذيرد تا به لانه‌ي مارها و جانوران خطرناك بدل نشود!

ما هم به اتفاق آن‌ها محل را ترك مي‌كنيم و براي‌شان در انجام اين عمليات مهيج و خطرناك آرزوي موفقيت مي‌نماييم.

 رضا جايدري/ يافته

با "زبان" چه مي‌توان كرد؟!

با "زبان" چه مي‌توان كرد؟!


با این زبون میشه مسخره کرد، با همین زبون میشه روحیه داد

با این زبون میشه ایراد گرفت، با همین زبون میشه تعریف کرد

با این زبون میشه دل شکست، با همین زبون میشه دلداری داد

با این زبون میشه آبرو برد، با همین زبون میشه آبرو خرید

با این زبون میشه جدایی انداخت، با همین زبون میشه وصل کرد

با این زبون میشه آتش زد، با همین زبون میشه آتش رو خاموش کرد

اگر اختیار هیچ چیز را نداشته باشیم، اختیار زبان‌مان را که داریم!

این هم یك راه دیگر براي « از خود شروع کردن »

 

یادداشتی از نلسون ماندلا

از دوستاني كه محبت نموده و گه‌گاه متن‌ها و داستان‌هاي زيبا براي من ايميل مي‌‌كنند، سپاسگزارم... اين هم يكي نمونه از لطف دوستان:

یادداشتی از نلسون ماندلا

من باور دارم :

که دعوا و جرّ و بحث 2 نفر با هم به معنى اين که آن‌ها هم‌ديگر را دوست ندارند نيست و دعوا نکردن 2 نفر با هم نيز به معنى اين که آن‌ها هم‌ديگر را دوست دارند نمى‌باشد.

من باور دارم :

که هر چقدر دوست‌مان خوب و صميمى باشد، هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما بايد بدين خاطر او را ببخشيم.

من باور دارم :

که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترين فاصله‌ها. عشق واقعى نيز همين طور است.

من باور دارم :

که ما مى‌توانيم در يک لحظه کارى کنيم که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.

من باور دارم :

که زمان زيادى طول مى‌کشد تا من همان آدم بشوم که مى‌خواهم.

من باور دارم :

که هميشه بايد کسانى که صميمانه دوست‌شان دارم را با کلمات و عبارات زيبا و دوستانه ترک گويم، زيرا ممکن است آخرين بارى باشد که آن‌ها را مى‌بينم‌.

من باور دارم :

که ما مسوول کارهايى هستيم که انجام مى‌دهيم، صرف‌نظر از اين که چه احساسى داشته باشيم.

من باور دارم :

که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم، او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد.

من باور دارم :

که قهرمان کسى است که کارى که بايد انجام گيرد را در زمانى که بايد انجام گيرد، انجام مى‌دهد، صرف‌نظر از پيامدهاى آن.

من باور دارم :

که گاهى کسانى که انتظار داريم در مواقع پريشانى و درماندگى به ما ضربه بزنند، به کمک ما مى‌آيند و ما را نجات مى‌دهند.

من باور دارم :

که گاهى هنگامى عصبانى هستم حق دارم که عصبانى باشم، امّا اين به من اين حق را نمى‌دهد که ظالم و بي‌رحم باشم.

من باور دارم :

که بلوغ بيش‌تر به انواع تجربياتى که داشته‌ايم و آن‌چه از آن‌ها آموخته‌ايم بستگى دارد تا به اين که چند بار جشن تولد گرفته‌ايم.

من باور دارم :

که هميشه کافى نيست که توسط ديگران بخشيده شويم، گاهى بايد ياد بگيريم که خودمان هم خودمان را ببخشيم.

من باور دارم :

که صرف‌نظر از اين که چقدر دل‌مان شکسته باشد دنيا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ايستاد.

من باور دارم :

که زمينه‌ها و شرايط خانوادگى و اجتماعى بر آن‌چه که هستم تاثيرگذار بوده‌اند امّا من خودم مسوول آن‌چه که خواهم شد هستم.

من باور دارم :

که نبايد خيلى براى کشف يک راز کند و کاو کنم، زيرا ممکن است براى هميشه زندگى مرا تغيير دهد.

من باور دارم :

که 2 نفر ممکن است دقيقاً به يک چيز نگاه کنند و 2 چيز کاملاً متفاوت را ببينند.

من باور دارم :

که زندگى ما ممکن است ظرف تنها چند ساعت توسط کسانى که حتى آن‌ها را نمى‌شناسيم تغيير يابد.

من باور دارم :

که گواهى‌نامه‌ها و تقديرنامه‌هايى که بر روى ديوار نصب شده‌اند براى ما احترام و منزلت به ارمغان نخواهند آورد.

من باور دارم :

که کسانى که بيش‌تر از همه دوست‌شان دارم خيلى زود از دستم گرفته خواهند شد.

من باور دارم :

شادترين مردم لزوماً کسى که بهترين چيزها را دارد نيست، بلکه کسى است که از چيزهايى که دارد بهترين استفاده را مى‌کند.

آتش‌نشان‌هاي جان بر كف خرم‌آبادي در لانه‌ي مارهاي سمي!/ خدنگ ماركُش توسط مار كشته شد!

اختصاصي يافته- به دنبال اعلام گزارشي مبني بر مشاهده يك مار بزرگ سمي و خطرناك در انبار يكي از ادارات استان، بر آن شديم همراه اعضاي گروه امداد و نجات آتش‌نشاني خرم‌آباد در محل حاضر و گزارشي تقديم خوانندگان يافته كنيم.

كاركنان يكي از ادارات خرم‌آباد كه محل آن در دامنه‌ي يكي از كوه‌هاي اين شهر قرار دارد، تصميم مي‌گيرند پس از چند سال، درب يكي از انبارهاي قديمي واقع در انتهاي اداره كه در دامنه كوه قرار دارد را بگشايند. خوشبختانه جانب احتياط را رعايت مي‌كنند و چون چند سالي درب اين انبار گشوده نشده است، توسط يك متخصص، اقدام به سم‌پاشي اتاق‌هاي انتهايي انبار كه مملو از وسايل مختلف است مي‌كنند.

در اين بين، ناگهان ماري به قطر تقريبي 15 سانتي‌‌متر و طول يك و نيم متر در كنار پاي سم‌پاش مشاهده مي‌شود و وي به اتفاق يكي از كاركنان اداره، سراسيمه محل را ترك مي‌كنند.

پس از اطلاع دادن اين موضوع به آتش‌نشاني، گروه امداد و نجات متشكل از "محمد ميرزايي‌مقدم، مصيب نعمتي‌نيا و علي ولي‌زاده" در محل حضور مي‌يابند.

هنگامي كه مشغول جمع و جور كردن وسايل براي آغاز كار هستند، از آن‌ها سؤال مي‌كنم: آيا براي انجام چنين عمليات خطرناكي دوره آموزشي ديده‌اند؟

نعمتي‌نيا كه جواني وظيفه‌شناس و قبراق نشان مي‌دهد، پاسخ مثبت داده و توضيح مي‌دهد كه مارها و اصولاً اكثر حيوانات غريضه‌ي احساس خطر دارند. اگر به آن‌ها آسيبي نرسانيم، كاري با كسي ندارند. وي همچنين اشاره مي‌كند كه نبايد در برخورد با مار يا حيوانات ديگري نظير سگ، دچار ترس يا دست‌پاچگي شد چرا كه بر اثر فعاليت‌ هورمون‌هاي بدن انسان، اين حويانات متوجه شده و جسور مي‌شوند.

كار برداشتن وسايل كه تمام شد، به دنبال گروه امداد و نجات آتش‌نشاني به ساختماني در انتهاي اداره واقع در دامنه كوه مي‌رسيم. قفل بزرگي بر درب ورودي آن جلب توجه مي‌كند. پس از گشودن درب، نفرات گروه امداد با احتياط وارد اتاق اول كه نيمه تاريك است مي‌شوند. از روي چند تخته و مقوا عبور مي‌كنند.

مقداري گوگرد كه قبلاً توسط سم‌پاش آن‌جا ريخته شده، اتاق اولي را به لحاظ عدم حضور جانواران خطرناك كمي مطمئن نشان مي‌دهد، اما حكايت اتاق دوم كه بزرگ‌تر بوده، تاريك است و انباشته از فايل‌ها، چوب‌ها، گوني‌هاي كاغذ و وسايل ديگر، حسابي با اتاق اول فرق دارد!

ايستادن در آستانه‌ي درب اين اتاق نيز كه تاريك‌سرايي وحشتناك است، دل شير مي‌خواهد! شايد 4 يا 5 سال از آخرين باري كه كسي اين‌جا حضور يافته مي‌گذرد.

بچه‌هاي گروه امداد و نجات، چراغ‌هاي مخصوصي را كه نور ضعيفي دارند روي سرشان مي‌بندند و با در دست داشتن اهرم مخصوص مارگيري پس از يك بررسي كلي از اتاق، دو نفر از آن‌هات با احتياط از كناره‌ها وارد آن‌جا مي‌شوند.

ما كه جلوي درب اتاق اول ايستاده‌ايم با دلهره كار آن‌ها را نظاره مي‌كنيم و از همان دور اقدام به عكس‌برداري مي‌نماييم!

حدود 10 نفر از كاركنان اداره نيز بيرون از اتاق با اضطراب منتظرند ببينند سرنوشت جدال جوانان باشهامت گروه امداد آتش‌نشاني با مارهايي كه احتمالاً تعداد آن‌ها بيش از آن‌چيزي باشد كه سم‌پاش ديده است، چه مي‌شود؟

به دليل تاريكي اتاق و نيز وجود وسايل بسيار كه با بي‌نظمي در گوشه و كنار اين انبار رها شده است، امكان پيش‌روي نيروهاي آتش‌نشاني خرم‌آباد بيش از چند متر وجود ندارد. پس از براندازي 3-4 متر از بخش‌هاي جلويي انبار كه وسائل كم‌تري در آن‌جا مشاهده مي‌شود، ناگهان جسد يك خدنگ پيدا مي‌شود!

خدنگ حيواني است به اندازه‌ي گربه كه از مار و جانوراني نظير پرنده‌ها تغذيه مي‌كند. با مشاهده‌ي اسكلت خشك شده‌ي اين خدنگ كه تمام موهاي بدنش ريخته و دهانش با دندان‌هاي تيز نيمه‌باز است، اين احتمال مي‌رود كه اين حيوان ماركش، توسط يك مار سمي خطرناك كشته شده باشد!

خدنگ‌ها سرعت عملي حدود 3 هزارم ثانيه بالاتر از مارها دارند و معمولاً در محيط‌هاي باز، راحت‌تر اقدام به شكار مار مي‌كنند، اما در اين انباري شلوغ و ناهموار، احتمال مي‌رود كه خدنگ ماركش، قدرت مانور نداشته يا اين كه توسط مار ديگري غافل‌گير شده و نيش خورده باشد. از دهان باز و خشك شده‌اش چنين استنباط مي‌شود كه آخرين لحظات زندگي‌اش، بسيار زجرآور بوده است!

بچه‌هاي گروه امداد با ميله‌هاي مخصوصي كه براي گرفتن گردن مار به كار مي‌رود، جسد خدنگ را بيرون مي‌كشند. ما نيز چند عكس از اين حيوان كه مي‌گويند با داشتن كُرك و مو بسيار زيباست برمي‌داريم، اما اين خدنگ كه شايد از مرگ آن بيش از يك سال گذشته باشد، تمام موهاي بدنش ريخته يا تجزيه شده است.

لحظاتي پراضطراب سپري مي‌شود. كار كاوش بدون داشتن نور كافي و همچنين وجود وسايل فراوان در اين انبار متروكه، دشوار و بي‌حاصل مي‌نمايد. چند كارگر به جمع حاضران اضافه مي‌شوند و اقدام به پاك‌‌سازي اتاق اول مي‌نمايند، اما به گفته‌ي بچه‌هاي گروه امداد و نجات رفتن كارگران سراغ وسايل اتاق دوم بسيار خطرناك است. لذا قدري گوگرد مي‌آورند و در محيط اتاق تاريك سوزانده مي‌شود تا از اين طريق اكسيژن موجود از بين رفته، بلكه مارها از نظر تنفسي دچار مشكل شوند و از جاي خود بيرون بيايند. درب‌ انبار براي ساعتي بسته مي‌شود تا پس از آن بچه‌هاي گروه امداد و نجات با زدن ماسك ضد گاز وارد اتاق شوند.

در اين فاصله، فرصت را غنيمت شمرده و با مصيب نعمتي‌نيا در مورد كارشان به گفت‌وگو مي‌نشينم. وي عنوان مي‌كند كه از فروردين‌ماه امسال تا كنون بيش از 10 مورد در عمليات گرفتن مارها در نقاط مختلف خرم‌آباد شركت داشته است.

همچنين اشاره مي‌كند كه عمده موارد اين عمليات‌ها مربوط به منازل حاشيه شهر و بخصوص نقاطي كه نزديك كوه هستند بوده است. مصيب مارها را موجوداتي زيبا مي‌داند كه خداوند متعال آن‌ها را بي‌حكمت نيافريده است. وي جثه‌ي اكثر مارهاي اين منطقه را كوچك عنوان مي‌كند و مي‌افزايد بين انواع مارها، دو مار جعفري و قيطوني را بيش‌تر در خرم‌آباد مشاهده كرده است. اين مارها از حشرات بزرگ نظير سوسك‌ها يا تخم گنجشك‌ها تغذيه مي‌كنند. البته مارهاي بزرگ‌تر ممكن است اقدام به شكار موش هم بنمايند.

مصيب مي‌گويد كه مارهايي كه مي گيرند را به بيرون شهر برده و در طبيعت رها مي‌كنند.

اين جوان شجاع معتقد است تا زماني كه كاري به كار مار نداشته باشي، به انسان آسيبي نمي‌رساند مگر اين كه مورد حمله واقع شود يا به اصطلاح پا روي دمش بگذارند و احساس خطر كند. وي گرفتن مارهاي بزرگ را آسان‌تر از گرفتن مارهاي كوچك عنوان مي‌كند، چرا كه مارهاي بزرگ، كندتر هستند و اهرم مخصوص مارگيري نيز راحت‌تر پشت گردن آن‌ها قرار مي‌گيرد.

پس از گذشت ساعتي، نيروهاي امداد و نجات با زدن ماسك‌هاي مخصوص وارد اتاق دوم مي‌شوند. يك بررسي كلي از آن‌جا مي‌نمايند و چيز خاصي در قسمت‌هايي كه امكان بررسي هست نمي يابند. بيرون مي‌آيند و عنوان مي‌كنند كه جست‌وجوي كامل منوط به تخليه كل وسايل انبار است و در اين لحظه كه غروب و تاريكي فرا مي‌رسد و اتاق انباشته از گاز گوگرد است، با توجه به نداشتن ماسك توسط كارگران و تاريكي، اين كار چندان صحيح به نظر نمي‌رسد. لذا ادامه عمليات را به صبح روز بعد موكول مي‌‌نمايند تا با همراه آوردن ملزومات و امكانات بيش‌تر، پس از تخليه‌ي كامل وسايل اتاق توسط كارگران، به نبرد با مارهاي سمي بپردازند.

آن‌ها اميدوارند كه امشب مارها با استشمام گوگرد، از روزنه‌هايي كه احتمالاً در اين اتاق به سمت كوه وجود دارد، محل را ترك كنند بلكه گرفتار دست بشر نشوند! سپس توصيه مي‌كنند پس از تخليه‌ي كامل اين انبار، با گچ و سيمان كافي، مرمت لازم در اين انبار متروكه صورت پذيرد تا به لانه‌ی مارها و جانوران خطرناك بدل نشود!

ما هم به اتفاق آن‌ها محل را ترك مي‌كنيم و براي‌شان در انجام اين عمليات مهيج و خطرناك آرزوی موفقيت مي‌کنيم.

رضا جايدری

تفاوت نگاه من و نگاه همكلاسی

اين مطلب را يكي از دوستان برايم ايميل كرد. حيفم آمد به پيام اخلاقي آن به عنوان يك انسان توجه نكنيم.
تفاوت نگاه من و نگاه همكلاسی

استاد ايراني يكي از دانشگاه ‌هاي آمريكا خاطره جالبي را كه مربوط به سال‌ها پيش بود نقل مي‌كرد:
چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ايالات متحده شده بودم.
4-3 ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد. اين كار در گروه‌هاي 6-5 نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام مي‌شد.
دقيقاً! يادم دارم از پسر آمريكايي كه درست بر نيمكت كناري مي‌نشست و اسمش برنارد بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيست؟
گفت: اول بايد برنامه زماني را ببيند، ظاهراً برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.
پرسيدم: فيليپ را مي‌شناسي؟
برنارد گفت: آره، همان پسري كه موهاي بلوند قشنگي دارد و رديف جلو مي‌نشيند!
گفتم: نمي‌دانم كدام را مي‌گويي!
گفت: همان پسر خوش‌تيپ كه معمولاً پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش مي‌كند!
گفتم: نمي‌دانم منظورت كيست!
گفت: همان پسري كه كيف و كفشش هميشه با هم ست است!
باز هم نفهميدم منظورش كي بود!
آن‌جا بود كه برنارد، تون صدايش را كمي پايين آورد و آهسته گفت: فيليپ ديگه، همان پسر مهرباني كه روي ويلچير مي‌نشيند ...
اين بار دقيقا فهميدم چه كسي را مي‌گويد، ولي به طرز غيرقابل باوري به فكر فرو رفتم ... آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشد كه بتواند از ويژگي‌هاي منفي و نقص‌هاي ديگران چشم‌پوشي كند ...
چقدر خوب است مثبت ديدن. يك لحظه خودم را جاي برنارد گذاشتم، اگر از من در مورد فيليپ مي‌پرسيدند و فيليپ را مي‌شناختم، چه مي‌گفتم؟ حتماً سريع مي‌گفتم: همان معلول!
وقتي نگاه برنارد را با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم ...
شما چي فكر مي‌كنيد؟ چقدر عالي مي‌شود اگر ويژگي‌هاي مثبت افراد را بيش‌تر ببينيم و بتوانيم از نقص‌هاي‌شان چشم‌پوشي كنيم ...


 

گلايه از دوستان

اگر کسی تو را آن‌طور که می‌خواهی دوست ندارد، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد

                                                                                                                 گابريل گارسيا ماركز

 

برخي انسان‌ها بسيار حساس و زودرنج هستند. چندي پيش يكي از دوستان نقل ‌كرد كه فلاني به خاطر برخورد سرد پشت تلفن از شما دلگير است!

برايش توضيح دادم كه شماره آن دوست مشترک در حافظه گوشي من موجود نبود و آن شب هم به دليل مشغله كاري بسيار خسته بودم، اما برخورد بدي هم با وي نداشتم و مثل همه دوستان به گرمي احوال‌پرسي كرديم.

هميشه سعي كرده‌ام با همه خوب باشم مگر اين كه خودشان نخواهند! فلان دوست بدون توجه به مشكلات و گرفتاري ديگران، بنا بر برداشت خودش، تنها با يك برخورد در مورد ديگران قضاوت مي‌كند در حالي كه ممكن است، طرف مقابل در آن روز، دچار مشكلي بزرگ باشد كه ما از آن بي‌خبر باشيم!

 يك شب، حال يكي از بستگانم خوب نبود. ساعت 23 شب در بيمارستان بودم كه يكي از دوستان تماس گرفت و اصرار داشت كه «الا و بلّا» الآن خبري در مورد موفقيت او در سايت يا وبلاگ منتشر كنم! هر چه به ايشان مي‌گفتم: «چشم تا فردا اين كار را انجام مي‌دهم»، با دلخوري به من گوش‌زد مي‌كرد كه براي فلاني اين كار را فوري انجام دادي، حالا براي من نمي‌خواهي انجام بدهي؟!

چطور بايد به او حالي مي‌كردم كه در آن ساعت شب شرايطي ندارم اين كار را انجام دهم؟! از كجا بايد آن موقع در اورژانس بيمارستان اينترنت پيدا كنم و از طرفي روحيه‌ام نيز مساعد نبود. اما هر چه مي‌كردم طرف دور از جان شما، نمي‌فهميد و به كتش نمي‌رفت كه نمي‌رفت!

لذا از دوستان عزيز تقاضا دارم پيش از قضاوت در مورد ديگران، اندكي تأمل كنند و به جاي يك برخورد سرد(البته از منظر آن‌ها)، واقعاً از يك نفر بدي واقعي بينند بعد به گلايه بپردازند!

مطمئن باشيد اگر بخواهم همچون آن‌ها قضاوت كنم، بايد از دست خيلي‌ها دلگير باشم. برخي دوستان خيلي بيش‌تر از من در حقم كوتاهي كرده‌اند! اما سعي مي‌كنم انسان‌ها را آن‌طور كه هستند بپذيرم. داستان كوتاه زير از "فوكارو" مصداقي از رفتار برخي از دوستان است:

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى‌ساخت و او آن را به یکى از بقالى‌های شهر مى‌فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى‌خرید.

آن زن کره‌ها را به صورت دایره‌های یک کیلویى مى‌ساخت. روزى مرد بقال به اندازه کره‌ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.

هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى‌خرم. تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى‌فروختى، در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.

مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم؛ یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى‌دادیم. یقین داشته باش که: به اندازه خودت برای تو اندازه مى‌گیریم.

 

بهتر است به جاي بدبيني، اندكي ترازوي سنجش خودمان را تقويت كنيم و ديگران را آن گونه كه هستند بپذيريم نه اين كه سعي كنيم، با يك برخورد سطحي از آن‌ها چيزي بسازيم كه خودمان فكر مي‌كنيم هستند!

 

 

آزمایش الهی

همكارم به يكي از ثروتمندان شهر رو انداخت در روزهايي پاياني سال براي مشاركت در خريد البسه براي كودكان نيازمند مشاركت كند. آقاي به اصطلاح ثروتمند(گداي پولدار) پاسخ داد: هيچ‌كس از زن و بچه‌ي خودم مستحق‌تر نيست!
همكارم رو به من كرد و پرسيد: راستي، خدا چرا به اكثر انسان‌هاي خوب ثروت نمي‌دهد اما در عوض به اكثر آدم‌هاي بد آن را عطا مي‌كند؟

چندي پيش اين مطلب را خواندم كه به نوعي پاسخ همكارم بود:

اللَّهُمَّ لَا تَسْتَدْرِجْنِي بِالْإِحْسَانِ وَ لَا تُؤَدِّبْنِي بِالْبَلَاءِ
خدایا! من را با احسان کردن آزمایش، و با بلا ادب مکن (بحارالانوار ج75 ص127)

توضیح حدیث به نقل از کلاس شرح حدیث آیت‌الله مجتبی تهرانی رحمت‌الله علیه:

در دعایی از امام حسین «صلوات‌الله‌ علیه» منقول است که حضرت ‌فرمودند: «اللَّهُمَّ لَا تَسْتَدْرِجْنِي بِالْإِحْسَانِ»، خدایا! من را با احسان کردن آزمایش نکن. روش خدا این است که با اعطا نعمت و احسان، بندگان را امتحان می‌کند. خدا این‌طوری است که هم وقتی نعمت می‌دهد و هم هنگامی ‌که نعمت را می‌گیرد، در حال امتحان است. در هر دو خدا امتحان می‌کند. یکی از معانی استدراج همین است.

در روایتی از امام زین‌العابدین «صلوات‌الله ‌علیه» منقول است که حضرت در رابطه با استدراج فرمودند: اگر خداوند نعمتی را بدهد و تو شکر نعمتش را فراموش کنی، برای مرتبه دوم به تو نعمت می‌دهد و امتحانت می‌کند تا ببیند آیا شکرش می‌کنی یا باز هم فراموش می‌کنی. اگر باز هم سپاس نگویی، برای مرتبه سوم، یک نعمت دیگر می‌دهد. اگر شکر نکردی یکی دیگر می‌دهد.

عجب امتحانی است! خدا این‌طوری امتحان می‌کند! این استدراج این‌گونه است: نعمت دادن، فراموشی و غفلت از شکر.

 امام حسین «علیه‌السلام» دعا مي‌كردند: خدایا من را با استدراج امتحان نکن؛ چون نعمتی که از شکرش غفلت خواهم کرد را ‌نمی‌خواهم.


________________________________________

آري دوست من! برخي ثروتمندان از آزمايش الهي سربلند بيرون نخواهند آمد. مطمئن باش!


واژه‌هاي جالب در گويش لري

اگر كساني پيدا شوند كه در بخش ضرب المثل‌هاي لري و واژه‌هاي موجود در اين گويش (يا زبان) تفحصي صورت دهند به نكات جالبي مي‌رسند!

مثلاً برداشت شما در مورد كلمه‌ي "حقات" (Haghat) چيست؟ شاید  شنيده‌اید كه به کسی گفته‌اند: «حقات او دفعه‌اي كته.»

پيداست كه چنين واژه‌هاي در گذر زمان تغيير شكل داده و به اين صورت درآمده‌اند.

واژه حقات شكل خلاصه شده و تغيير شكل يافته‌ي كلمه‌ي "حكايت" است. «حقات او دفعه‌اي كته!» يعني: «حكايت مرتبه‌ي قبلي (تجربه‌ي پيشين) توست.»

چندي پيش با يكي از دوستان در مورد برخي واژه‌هاي عجيب و جالب در گويش لري صحبت مي‌كرديم. به اين نمونه‌ها توجه كنيد:

شِلپسه = مندرس شدن

پیترکسه = پوسیده شده

گِلِسه = زمین خوردن

تِلقسه = گندیده

پِلقسه = پخش شده

پِلکسه = آغشته شدن

پِلسه = چرخ خوردن

فيسسه = خيس شدن (آب‌كش)

دِرچوقسه = در هم ريخته (در مورد مكان)

چَكسه = پاره شدن

چُكسه = ايستادن

تومسه = دچار له شدگي

قوپسه = دچار فرورفتگي شدن

قَپسه = در دست گرفتن

تَكسه = تكيده شدن شديد

رِمسه = خراب شدن

كِپِسه = خسته شدن و از نفس افتادن

جيكسه = شكست خوردن شديد

توزسه = مغلوب شدن

سِلپسه = دچار وارفتگي شدن

دِرمسه = خراب شدن (در حد شديد)

دِرِسه = پاره شده

تِليشسه = له شدن

قُرتسه = كبود شدن

ژَلمسه = شل شده، وا رفته

ژيلسه = تكان خوردن

ژائسه = جويدن

كِروژسه = جويدن

روقسه = داغان شدن

شووسه = قاطی کرده، به هم خورده

پورسه = تحت فشار قرار دادن

کُمسه = مهلت دادن

جُرسه = پافشاری کردن

نِمِسه = چيزي را برداشتن

شریقسه = به صدا درآمدن

و ...

برخي از اين واژه‌ها مخفف مصدر فارسي آن‌ها هستند اما با دقت در برخي ديگر، مي‌توان پي برد كه پيشينيان ما معادلي جالب براي آن‌ها يافته‌اند.

شماره تلفن  112

خبرگزاری ایسنا: شايد اين روزها كمتر كسي باشد كه كاربرد شماره‌هايي مانند ۱۱۰، ۱۱۵ يا ۱۲۵ و غيره را در شرايط اضطراري نداند اما با اين وجود ممكن است بسياري از مشتركان تلفن همراه آشنايي چنداني با شماره ۱۱۲ نداشته باشند.

فرض کنید در شرایطی قرار گرفته‌اید که جان کسی در خطر است، حادثه‌ای ناگوار رخ داده، می‌خواهید به آتش‌نشانی اطلاع بدهید و یا به کمک فوری پلیس نیاز دارید؛ قطعأ در اولین اقدام از تلفن‌همراه خود برای تماس با مراکز مربوطه نظیر پلیس، آتش‌نشانی و اورژانس استفاده می‌کنید. اما به هر دلیلی ممکن است این اقدام به طور طبیعی میسر نشود.

 با بهره‌گیری از يك شماره مي‌توانيد حتي در زمان‌هایی که تلفن‌همراه شما از شبکه خارج شده باشد و هیچ نوع ارتباطی بین گوشی شما و شبکه تلفن‌همراه برقرار نباشد با مركز فوريت‌هاي اضطراري تماس بگيريد. زمان‌هایی که گوشی شما قفل شده و پسورد آن را به یاد نمی‌آورید. حتی هنگامی که سیم ‌‌کارت شما سوخته باشد و یا اصلأ سیم ‌کارتی در اختیار نداشته باشید و گوشی شما بدون سیم‌کارت روشن باشد.

در این موارد و کلیه موارد نظیر آن با استفاده از این ترفند می‌توانید با مراکز فوریت‌های اضطراری تماس بگیرید. براي رسيدن به اين هدف کافی است در هر یک از شرایط ذكر شده، با شماره ۱۱۲ (بدون پیش ‌شماره) تماس بگیرید.

این شماره که مدتی است در کشور ما نیز فعال شده، یک شماره بین‌المللی جهت استفاده از تلفن همراه در مواقع اضطراری است. پس از تماس با این شماره به اپراتور مربوطه وصل شده و می‌توانید وضعیت اضطراری خود را تشریح کرده و تقاضای کمک کنید.

همان‌طور که گفته شد برای تماس با این شماره، نیازی به سیم‌کارت و حتی شبکه همراه نیز ندارید. حتی اگر گوشی شما در حالت Lock هم باشد باز هم می ‌ توانید این شماره را بگیرید.

 تنها به چند نکته مهم دقت کنید: اگر سیم‌ کارت ندارید و یا سیم‌کارت شما همراه اول است، به هیچ عنوان بدون دلیل و جهت آزمایش این شماره با ۱۱۲ تماس نگیرید. چرا که بلافاصله به اپراتور مربوطه وصل شده و با او صحبت می‌کنید. در نتیجه جهت تست و آزمایش، بی‌جهت به این شماره تماس نگیرید.

در سیم‌کارت ‌های ایرانسل در صورت تماس با ۱۱۲، به یک سامانه گویا وصل می‌شوید که از شما درخواست می‌کند مرکز مورد نیاز خود را وارد کنید تا به آن وصل شوید.

همچنین دقت کنید در مواقع غیر اضطراری که تماس به طور مستقیم با مراکزی نظیر ۱۱۰، ۱۲۵ و ۱۱۵ امکان پذیر است، از ۱۱۲ استفاده نکنید.

 

 

اصالت ذاتی بهتر است یا تربیت خانوادگی؟

در تاریخ آمده که:

روزی شاه عباس صفوي در اصفهان به خدمت عالم زمانه "شیخ بهائی" رسید پس از سلام و احوال‌پرسی از شیخ پرسید: اصالت ذاتیِ بهتر است یا تربیت خانوادگی‌؟

شیخ گفت: هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من "اصالت" ارجح است.

شاه بر خلاف او گفت: شک نکنید که "تربیت" مهم‌تر است !

بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچ‌یک نتوانستند ديگري را قانع کنند. به ناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.

فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید. سفره‌ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود. در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آن‌جا را روشن کردند!

در هنگام شام، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم "تربیت " از "اصالت" مهم‌تر است.

ما این گربه‌های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهميت "تربیت" است.

شیخ در عین این که هاج و واج مانده بود گفت: من فقط به یک شرط حرف شما را می‌پذیرم و آن این که فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند!

شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت: این چه حرفی است؟! فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز! کار آنها اکتسابی است که با تربيت و ممارست و تمرین زیاد انجام می‌شود.

ولی شیخ دست‌بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند .

لذا شیخ فکورانه به خانه رفت او وقتی از کاخ برگشت بی‌درنگ دست به کار شد: چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.

فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه‌های بازیگر همان .

شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرف‌هایش می‌دید زیر لب برای شیخ رجز می‌خواند که در این زمان شیخ موش‌ها را رها کرد.

ناگاه هنگامه‌ای به پا شد. یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال و این یکی جنوب و این بار شیخ دستی برپشت شاه زد و گفت: شهریارا ! یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است. گرچه "تربیت" هم بسیار مهم است ولی"اصالت" مهم‌تر!

يادت باشد با "تربيت" مي‌توان گربه اهلي را رام و آرام كرد، ولي هرگاه گربه موش را ديد به اصل و "اصالت" خود بر مي‌گردد.

_________________________________

با خواندن اين حكايت، حتماً شما هم ياد برخي آدم‌هاي بي‌اصالت مي‌افتيد؟! حتماْ شنيده‌ايد كه در مورد کسی ذکر می‌کنند: فلاني از خانواده‌اي اصيل است. آيا شما هم به اصالت خانوادگي اعتقاد داريد؟

در پي جريانات چند سال اخير زندگي‌ام و برخورد با انسان‌هاي مختلف خوب و بد، با نگاهي به خانواده آن‌ها، به اين مسأله اعتقادي عجيب پيدا كرده‌ام.

بگذريم... دوستي دارم كه هميشه در حال غر زدن و شكوه كردن از زندگي است! منتظر است تا يك شب از آسمان برايش پول كلاني برايش ببارد و وضعش خوب شود. هر وقت كسي را مي‌بيند كه مال و منالي به هم زده، آه و فغانش به هوا برمي‌خيزد!

چند روز قبل تصادفاً با وي مشغول تماشاي تلويزيون بوديم. كارشناس يكي از برنامه‌ها حرف بسيار جالبي زد و گفت: مردم مي‌گويند كه فلاني كه اين همه پول دارد، اصلاً نمي‌داند خدا چيست! پس چرا اين همه وضعش خوب است و خدا چنين شخصي را ثروتمند كرده است؟ در حالي كه نمي‌دانند خداوند متعال همان ثروت را وسيله‌ي آزمايش آن شخص قرار داده است! مي‌خواهد ببيند چنين كسي مي‌تواند به هم‌نوعانش خدمت يا بذل و بخشش كند؟!

آري! هر كدام از ما هر روز در حال آزمايش پس دادن هستيم. يكي با ثروت، يكي با قدرت و ديگري با ... پس مواظب باشيم!

 

یک حرف  و یک دنیا معنی


از خواندن جمله زیر بسيار لذت بردم. نظر شما در اين مورد چيست؟
به كساني كه در لابه‌لاي مشغله‌شان، وقتي براي شما پيدا مي‌كنند: احترام بگذاريد
اما عاشق كساني باشيد كه وقتي شما به آن‌ها نياز داريد، هرگز به مشغله‌شان نگاه نمي‌كنند

 

نمونه‌اي از رفاقت‌هاي امروزي ...

 

برداشت ما از ديگران

حتم دارم که تا کنون براي شما اتفاق افتاده که در برخورد با فردی، ابتدا نسبت به او برداشتي منفی داشته‌ايد و پس از مدتي كه شناخت شما بيش‌تر شده، برداشت شما از شخصيت‌اش تغيير كرده است.

عكس اين قضيه هم مي‌تواند صادق باشد: كساني هستند كه با رياكاري سعي دارند خودشان را طور ديگري نشان دهند، اما به دليل ذات و نيت خراب‌شان، سرانجام دست‌شان براي ديگران رو مي‌شود. به قول شاعر:

چون پرده برافتد از كارها معلوم شود كه در چه كارند رنود

اين مطلب پائولو کوئلیو را چندي پيش خواندم و بد نديدم شما هم نظري به آن بيندازيد:

برداشت ما از ديگران

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، بلند می‌شود تا آنها را بیاورد. وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالاً اهل ناف آفریقا (با توجه به قیافه‌اش)، آن‌جا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!

بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌ سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.

دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند: این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس‌کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کم‌رویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.

آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد و این‌جاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز پشتي مانده است! (منبع: وبلاگ شخصی پائولو کوئلیو)

توضیح پائولو کوئلیو: من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوب‌شان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آنها احساس سروری دارند!

چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم و گر نه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکرمی‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد و هم‌زمان می‌اندیشید: «این اروپایی‌ها عجب خُل‌هایی هستند!»

ارزش واقعی انسان به چیست؟

ارزش واقعی انسان به چیست؟

علامه "محمدتقی جعفری" رحمت‌الله ­علیه (۱۳۷۷-۱۳۰۴) فرمودند:

برخی از جامعه‌شناسان برتر دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا پیرامون موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضوع این بود: «ارزش واقعی انسان به چیست؟»

برای سنجش ارزش بسیاری از موجودات، معیار خاصی داریم. مثلاً معیار ارزش طلا به وزن و عیار آن است. معیار ارزش بنزین به مقدار و کیفیت آن است. معیار ارزش پول پشتوانه آن است؛ اما معیار ارزش انسان‌ها در چیست؟

هر کدام از جامعه‌شناسان، سخنانی گفته و معیارهای خاصی ارایه دادند.

هنگامی که نوبت به بنده رسید، گفتم: اگر می‌خواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می‌ورزد.

کسی که عشقش یک آپارتمان دو طبقه است، در واقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشقش ماشینش است، ارزشش به همان میزان است، اما کسی که عشقش خدای متعال است، ارزشش به اندازه خداست.

علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه‌شناسان سخنان من را شنیدند، برای چند دقیقه سر پا ایستادند و کف زدند.

هنگامی که تشویق آن‌ها تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان، این کلام از من نبود، بلکه از شخصی به نام علی ـ علیه‌السلام ـ است.

آن حضرت در نهج‌البلاغه می­‌فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ»؛ «ارزش هر انسانی به اندازه چیزی است که دوست می‌دارد».

وقتی این کلام را گفتم، دوباره به نشانه احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی ـ علیه‌‌السلام ـ از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند.

علامه در ادامه ‌گفتند: عشق حلال به این است که انسان (مثلاً) عاشق ۵۰ میلیون تومان پول باشد. حال اگر به انسان بگویند: «آهای ۵۰ میلیونی»، چقدر بدش می‌آید؟! در واقع می‌فهمد که این حرف توهین در حق اوست!

حالا که تکلیف عشق حلال اما دنیوی معلوم شد، ببینید اگر کسی عشق به گناه و معصیت داشته باشد، چقدر پست و بی‌‌ارزش است ...

 

اراده


فرق بين سگ و انسان این است: اگر سگي گرسنه را سير کني، ديگر تو را گاز نخواهد گرفت ...


 

ساعت ۱۴ ظهر پنج‌شنبه گذشته با اتومبیل از جاده چگنی به سمت آرامستان خضر خرم‌آباد می‌آمدیم. نرسیده به آرامستان صالحین، در لاین سمت راست بلوار، راننده‌ي خودرویی که حدود ۵۰ متر از ما جلوتر بود، در حالی که فضای زیادی برای مانور به چپ و راست داشت، با سرعت و به عمد یک سگ بالغ را زیر گرفت!

صحنه‌ي بسيار ناراحت کننده‌ای بود! سگ در حالی که یک دستش از بیخ کنده شده بود و خون زیادی از آن می‌رفت، به طور غریزی متوجه شد اگر در آن نقطه روی زمین بماند ممکن است از سوی خودروهای بعدی هم زیر گرفته شود، به همین خاطر با تلاش بسیار، لنگ‌لنگان خودش را به کنار جاده کشاند.  

قصد داشتم با موبایل از وضعیت این سگ بیچاره عکس‌برداری کنم، اما هر چه کردم، دلم نیامد!

آفرين به شرافت و مردانگی سرنشینان خودروی جلویی که به عمد این زبان‌بسته را ناکار کردند و حتی حاضر نشدند ترمز کنند و ببیند چه بر سر این حیوان بیچاره آمده است!

 

ایوان شفر: هر چه برخی انسان‌ها را بیش‌تر می‌شناسم، سگ‌ها را بیش‌تر ستایش می‌کنم!

 

جالب این‌جاست همان شب، این ایمیل را از طریق یکی از دوستان دریافت کردم:

 

اولین بار که به این عکس نگاه کردم خندیدم. ممکن است تو هم بخندی!

پایین‌تر برو تا به قدرت اراده پی ببری ...     

فکر کردی سگ، ادای آن مرد جلویی را در می‌آورد یا شاگردان دانشگاه را سرگرم می‌کند. نه؟

حالا با دقت نگاهش کن:

فهمیدی؟!  از نعمت دو دست جلو محروم است. دستانش قطع شده‌اند !

با این که یک حیوان است دیگران به او احترام می‌گذارند

     همه به او خوش‌آمد گرمی می‌گویند و نوازشش می‌کنند     

  

خودش ایستاده است!   

               با قدرت اراده است که یک حیوان روی دو پا راه می‌رود       

                        خداوند درها را براي كساني مي‌گشايد که به خودشان ایمان دارند  

 

هدیه

تقديم به خوانندگان هميشگي اين وبلاگ

 

از کساني که از من متنفر هستند: سپاس!  آن‌ها مرا قوي‌تر مي‌کنند.

از کساني که مرا دوست دارند: ممنون!  آن‌ها قلب مرا بزرگ‌تر مي‌کنند.

از کساني که مرا ترک مي‌کنند: متشکر!  آن‌ها به من مي‌آموزند که هيچ چيز تا ابد ماندني نيست.

از کساني که با من مي‌مانند: سپاس‌!  آن‌ها به من معناي دوست واقعي را نشان مي‌دهند.

 

 

بعضي آدم‌ها ...

روز ملی روابط عمومی و روز جهانی ارتباطات بر فعالان عرصه‌ي روابط عمومی و ارتباطات مبارک باد

 

بعضي آدم‌ها ...

تا حالا با آدم ضعیف‌تر از خودتون تنيس روي ميز بازی کردید؟ منظورم اینایی هستن که تازه راکت به دست شده‌اند، چند ساعتی مربی داشته‌اند و تازه از استیل والیبال اومدن به تنیس روی میز يعني حين بازي فكر مي‌كنند هر چي توپ رو با راکت محكم‌تر بزني بهتره و با راکت تنيس اسپک می‌زنند!

خیلی عجیبه که این‌ها چون بد بازی می‌کنند، نمی‌تونی ببریشون و مهارت خوب تو هم هنگام بازي اون‌ها اصلاً مهم نيست! طرف عملاً یه بازی دیگه می‌کنه! توهم زده که داره تنيس روی میز بازی می‌کنه... من و تو هم عملاً توي این توهم وقت‌مون حروم می‌شه و اتفاق بدتر اینه که بعدش وقتی با یه آدم حسابی مي‌خواي بازی كني، می‌بینی مهارتت خیلی کم شده و مدتی طول می‌کشه تا برسی به سطح  اصلی بازی خودت!

این‌ها را نوشتم تا حرف اصلیم رو بگم: وقتی با یه آدم کم‌فهم معاشرت می‌کنی یا آدمی که خودش را به نفهمی می‌زنه، وقتی با یه آدم خاله‌زنک دم‌به‌دم می‌شی، وقتی با آدم احمق دمخور می‌شی که قضاوت‌های بد یا عجیب و غریب در مورد ديگران داره و تحملش می‌کنی، وقتی با یه آدم روبه‌رو می‌‌شی که دغدغه‌هاش: مسکن، موجودی حساب بانكي و سود سپرده، میزان اموال و دارایی، طلا و جواهرات و لباس و ... است، دیگه انتظار نداشته باش که از حروم شدن وقتت جلوگيري كرده باشي! ديگه از در جا زدنت هم خجالت نمی‌کشی، از تجمع برنامه‌های نصفه‌نيمه و کارهای نیمه تمامت هم ککت نمی‌گزه، از نخواندن آخرین مقاله‌ي تخصصی رشته‌ات ديگه هرگز بهت بر نمی‌خوره یا ندیدن فلان دانشمند و بلد نبودن مفاهیم بلند حافظ و مولوی، دردت رو دوا نمي‌كنه ...

داری بی‌غیرت می‌شی عزیز! يا به مُردن تدريجيت ادامه بده یا مثل یه بزرگ‌مرد از این وضعیت بیا بیرون. نذار زنده به گور بشی و تبديل بشی به یك مُرده‌ی متحرک

                                                                                             از: دکتر علی‌رضا شیری

 

 

 مراسم اهدا جوایز ششمين جشنواره‌ي مطبوعان غرب كشور، ۲۷ اردیبهشت در سنندج برگزار شد. همكاران مطبوعاتي و رسانه‌اي هم‌استاني در نشريات: سيمره، راستان، صداي ملت، بيان لر و خبرگزاري مهر موفق به كسب چند رتبه برتر شدند. اين موفقيت را به آن‌ها تبريك عرض مي‌نمایم.

توضیح: فقط نشریاتی که گستره توزیع آن‌ها لرستان و خارج از لرستان بود اجازه شرکت در جشنواره مطبوعات غرب را داشتند.

 

فقـر واقعي

(این مطلب برداشتی است از مطالب منتشر شده در اينترنت:)

فقر این است که ۲ النگو دور دستت باشد اما ۲ دندان خراب توی دهنت داشته باشي!

فقر این است که فاصله‌ي لباس خریدن‌هايت از فاصله‌ي مسواک خریدن‌هايت كم‌تر باشد!

فقر این است که ماجرای عروس فخری‌خانم و زن صیغه‌ای پسر وسطی همسایه‌ات را از حفظ باشی اما شعرا و نويسندگان كشورت را نشناسي!

فقر این است که وقتی کسی از تو پرسيد: در ۳ ماه اخیر چند کتاب خواند‌ه‌ای، برای پاسخ دادن نیازی به شمارش نداشته باشی!

فقر این است که پولت از پارو بالا برود، اما کفش‌هايت واکس نداشته باشد و بوی عرق زیر بغلت اطرافيانت را آزار بدهد!

فقر این است که توی خیابان‌هاي شهرت آشغال بریزی و از تمیزی خیابان‌های اروپا تعریف کنی!

فقر این است که ماشین شخصي داشته باشي، اما قوانین راهنمايي و رانندگی را رعایت نکنی!

فقر این است که توي خیابان با دوستانت در مورد سياست يا دموكراسي بحث كني، اما درون خانه، بچه‌ات جرأت نکند از علائق شخصي‌اش با تو حرفي بزند!

فقر این است که وقتی از تو بپرسند: سرگرمی يا كار مورد علاقه تو چيست؟ بعد از مکثي طولانی بگويي: تماشاي تلویزیون و پول درآوردن!

فقر این است که در اوقات فراغتت به جای سوزاندن چربی‌های بدنت، بنزین بسوزانی!

فقر این است که با کامپیوتر، کاری جز ایمیل چک کردن، چت کردن و موزیک گوش دادن نداشته باشی!

فقر این است که کتابخانه‌ي خانه‌ات کوچک‌تر از یخچالت باشد!

 

 من از اين فقيرها در شهرمان زياد مي‌شناسم!

به زودي مطالبي در مورد ارتقا فرهنگ عمومي در استان‌مان خواهم نوشت. با من همراه باشيد ...

 

حكايت پست و مقام!

توضیح: اين مطلب نقد سيستم انتخاب مديران در استان لرستان ظرف دو دهه اخير بوده و مخاطب خاصي ندارد. لذا هر گونه سوء برداشت در اين زمينه، متوجه خواننده‌‌ي مطلب و نظر شخصي وي مي‌باشد.

آن‌چه مدت‌هاست ذهنم را مشغول كرده، جو حاكم بر برخي ادارات، نهادها و شركت‌هاي لرستان است كه يا نشأت گرفته از طايفه‌بازي و قوم‌گرايي و يا بر اساس طيف‌ها و جريانات سياسي، مديراني براي اداره‌ي بعضي از آن‌ها انتحاب و گزينش شده‌اند كه بدون شك در حد و اندازه‌ي آن صندلي و مقام نيستند.

پر واضح است كه مديريت قوم‌گرا، سياست‌زده، عاري از نبوغ و هم‌چنين غيرمردمي شماري از مسوولان استان باعث شده ركود و پسرفت نااميدكننده‌اي بر تعدادی از اين‌ نهادها حاكم شود.

در اين بين، لرستان مستعد كه از نظر منابع طبيعي و نيروي انساني جزو مناطق ثروتمند ايران به شمار مي‌رود، دست به گريبان محروميتي خودخواسته شده و با معضلات عديده‌اي از جمله فقر، بي‌كاري و نيز تحميل نيروهاي ناكارآمد در ادارات و شرکت‌ها مواجه گرديده است.

سال گذشته در دو باري كه فرصت ملاقات و نشست خصوصي با دكتر دهمرده استاندار محترم لرستان ميسر شد، اين نكته را به سمع نظر ايشان رساندم و پيشنهاد دادم روال انتصاب مديران دولتي استان قانونمند و تعريف شده گردد و زين پس حتماً از نامزدهاي تصدي مديريت در استان گرفتن آزمون‌هاي مختلف علمي و تخصصي نيز در كنار ساير ملزومات، مد نظر قرار گيرد بلكه از اين راه، يك روز را هم در عرصه‌ي كاري و خدمت به مردم، هدر نداده باشيم.

در این فکرم که به زودي ملاقاتي با حجت‌الاسلام والمسلمين ميرعمادي نيز داشته باشم و چند برنامه و راه‌كار در اين زمينه پيشنهاد نمايم بلكه به ياري ايشان بتوانيم گامي مثبت در اين زمينه برداريم.

خدا وکیلی كسي كه قادر نيست با مردم سلام و عليك كند و هميشه مراجعين را به ساعت ۸ تا ۱۰ صبح دوشنبه جهت ملاقات حواله مي‌دهد يا تمام كارنامه‌اش در استخدام‌هاي پشت پرده‌ی اقوام و نزديكانش خلاصه مي‌شود، چگونه لياقت رياست بر بخشي از مجموعه‌ي مديريتي يك استان را دارد كه مردمش سال‌هاست نسبت به ساير استان‌هاي كشور در محروميت به سر برده و تشنه‌ي تلاش و خدمت مضاعف مسوولان، جهت عمران و آباداني سرزمين‌شان هستند؟!

برخي از مديران ناكارآمد با تملق و چاپلوسي نمايندگان مجلس و نيز برخی مسوولان ارشد استان، تا كنون ضعف‌هاي مديريتي خود را پشت پرده‌ نهان كرده‌اند كه اين مساله باعث نارضايتي لرستاني‌ها شده است.

به جاست هر چه زودتر فكري براي روال ناپسند انتصاب مديران دستگاه‌هاي اجرايي استان و نيز شهرداري‌ها شود تا بيش از اين از استان‌هاي توانمندي نظير اصفهان، فارس و تهران در اين عرصه عقب نمانيم.

برخي از مديران كم‌كار و سنتي نيز چنان صندلي‌ رياست‌شان را دو دستي چسبيده‌اند كه گويي قرار است در سفر آخرت نيز آن را به همراه خود ببرند! مولي‌الموحدين حضرت علي عليه السلام چه نیک فرموده‌اند: «پست و مقام اگر ماندني بود، هرگز به شما نمي‌رسيد»

ما تاريخ‌نگاران و روزنامه‌نگاران لرستاني وظيفه داريم علاوه بر ذكر خدمات افراد مردمي و عادل در عرصه‌ي مديريتي، هر گونه سهل‌انگاري و كارهاي ناشايست كساني را كه در حد و قواره‌ي پست و مسووليتي نيستند و با روش‌هاي گوناگون آن را كسب مي‌كنند بدون اين كه توجه داشته باشند ممكن است چه ضربه‌اي به مردم استان‌شان بزنند، براي آيندگان ثبت و ضبط نماييم.

حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد

زمانه را سندی و دفتری و دیوانی است

اين گونه نيست كه بتوان پست و مقامي كسب كرد و بعدها پاسخ‌گوي كسي نبود! چه زيبا گفته‌اند: «وقتي كه در حال بالا رفتن هستي با مردم به مهرباني مدارا كن چون وقتي در حال سقوط هستي بايد از كنار همين مردم عبور كني!» آن مسوول و مديري كه فردا يا پس فردا از پستش كنار مي‌رود بايد متوجه باشد در آينده باز هم سر و كارش با مردم در اجتماع و در همين ادارات خواهد افتاد ...

پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلم): من عامل النّاس فلم یظلمهم و حدّثهم فلم یکذبهم و وعدهم فلم یخلفهم فهو ممّن کملت مروّته و ظهرت عدالته و وجبت أخوّته و حرمت غیبته (نهج الفصاحه)

هر که زمامدار مردم شود و ستم‌شان نکند، با آنها سخن بگويد و دروغ‌شان نگوید، وعده‌شان دهد و تخلف نکند، از کسانی است که مروتش به کمال رسیده و عدالتش نمایان گشته و برادرى با وى واجب و غیبتش حرام است.

حكايت پست و مقام!

آورده‌اند روزي «شاه عباس صفوي» رجال کشور را به ضيافتي شاهانه مهمان کرد و دستور داد تا در سر قليان‌ها به جاي تنباکو، از سرگين اسب استفاده نمايند!

مهمان‌ها مشغول کشيدن قليان شدند. دود و بوي پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال از بيم ناراحتي‌ شاه پشت سر هم بر ني قليان، پُک‌هاي عميق زده و با احساس رضايت، دودش را هوا مي‌دادند چنان كه گويي در عمرشان، قليان و تنباکويي به آن خوبي‌ نکشيده‌اند!

شاه رو به آنها کرده و گفت: «سر قليان‌ها با بهترين تنباکوها پر‌ و توسط حاکم همدان براي‌مان فرستاده شده است »

حكام و درباريان از تنباکو و عطر آن تعريف کرده و گفتند: « به راستي تنباکويي بهتر از اين نمي‌توان يافت»

شاه به رئيس نگهبانان دربار که پک‌هاي بسيار عميقي به قليان مي‌زد گفت: « تنباکويش چطور است؟»

رئيس نگهبانان گفت: «به سر اعلي‌حضرت قسم، پنجاه سال است که قليان مي‌کشم، اما تنباکويي به اين عطر و مزه نديده‌ام!»

شاه با تحقير به آنها نگاهي‌ کرد و گفت: « مرده‌شوي‌تان ببرد که به خاطر حفظ پست و مقام، حاضريد به جاي تنباکو، پِهِن اسب بکشيد و به‌به‌‌‌‌‌‌ و چه‌چه کنيد ... »

درس زندگي (حكايت 2)

انجمن حامیان محيط زيست لرستان صبح جمعه ۱۹ اسفند در محل پارك جنگلی شوراب خرم‌آباد اقدام به كاشت بلوط با همكاري مردم مي‌نمايد. علاقه‌مندان رأس ساعت ۹:۳۰ صبح در قسمت اسباب‌بازی‌های پاييني حضور به هم رسانند. «دست در دست هم، لرستان را كنيم آباد»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

درس زندگي (حكايت ۲)

پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي‌‌کرد. او مي‌خواست مزرعه‌ي سيب‌زميني‌اش را شخم بزند، اما کار خيلي سختي بود. فقط پسرش بود که مي‌توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود!

پيرمرد نامه‌اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد: "پسر عزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب‌زميني بکارم. نمي‌خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، اما براي کار در مزرعه پير شده‌ام. اگر اين‌جا بودي تمام مشکلاتم حل مي‌شد. مي‌دانم که اگر اين‌جا بودي مزرعه را برايم شخم مي‌زدي. دوست‌دار تو: پدرت"

طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آن‌جا اسلحه پنهان کرده‌ام!"

ساعت 4 صبح فردا 12 مأمور F.B.I  و افسران پليس محلي در مزرعه‌ي پيرمرد حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اين‌که اسلحه‌اي پيدا کنند! پيرمرد بهت‌زده نامه‌ي ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي‌خواهد چه کند؟

پسرش پاسخ داد: "پدر! برو و سيب زميني‌هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي‌توانستم از زندان برايت انجام دهم!"

نکته:

در دنيا هيچ بن‌بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شکر نعمت‌های خدا در این روزهای پاياني سال فراموش‌تان نشود:

 

درس زندگي (حكايت 1)

از الاغ درس بگيريم !

کشاورزي الاغ پيري داشت که يک روز اتفاقي به درون يک چاه بدون آب افتاد و هر چه سعي کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد.

براي اين‌که حيوان بيچاره زياد زجر نکشد، کشاورز و مردم  روستا تصميم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بميرد و زياد زجر نکشد!

مردم با سطل روي سر الاغ خاک مي‌ريختند اما الاغ هر بار خاک‌هاي روي بدنش را مي‌تکاند و زير پايش مي‌ريخت و وقتي خاک زير پايش بالا مي‌آمد سعي مي کرد روي خاک‌ها بايستد.

روستايي‌ها همين‌طور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همين‌طور به بالا آمدن ادامه داد تا اين‌که به لبه چاه رسيد و بيرون آمد!

نتیجه‌گیری:

مشکلات، مانند تلي از خاک بر سر ما مي‌ريزند و ما همواره دو انتخاب داريم:

اول: اين‌ که اجازه بدهيم مشکلات ما را زنده به گور کنند

دوم: اين‌ که از مشکلات سکويي بسازيم براي صعود

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 در حسرت ديگران بودن :

 

ممکن است امروز، آخرين روزي زندگي‌مان باشد!

 « گابریل خوزه گارسیا مارکز » Gabriel José García Márquez نويسنده بزرگ کلمبیایی (متولد ۱۹۲۶ میلادی/ ۱۳۰۵ شمسی) به سرطان لنفاوی مبتلاست و می‌داند عمر زیادی برایش باقی نمانده است.

بخوانید چگونه در این نامه‌ي کوتاه از جهان و مردمش خداحافظی می‌کند:

اگر پروردگار لحظه‌ای از یاد می‌برد که من آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی ولو کوتاه برای زنده ماندن به من می‌داد، از این فرجه به بهترین وجه ممکن استفاده می‌کردم.

به احتمال زیاد هر فکرم را به زبان نمی‌راندنم، اما یقیناً هر چه را می‌گفتم فکر می‌کردم. ارزش هر چیزی را نه به دلیل قیمت که به دلیل نمادی که بود بها می‌دادم.

کمتر می‌خوابیدم و بیشتر رویا می‌بافتم؛ زیرا در ازای هر دقیقه که چشم می‌بندیم، ۶۰ ثانیه نور از دست می‌دهیم!

راه را از‌‌ همان جایی ادامه می‌دادم که سایرین متوقف شده بودند و زمانی از بستر بر می‌خواستم که سایرین هنوز در خوابند. اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری به من می‌بخشید، ‌ساده‌تر لباس می‌پوشیدم، در آفتاب غوطه می‌خوردم و نه تنها جسم که روحم را نیز در آفتاب عریان می‌کردم.

به همه ثابت می‌کردم که به دلیل پیر شدن نیست که دیگر عاشق نمی‌شوند بلکه زمانی پیر می‌شوند که دیگر عاشق نمی‌شوند.

به بچه‌ها بال می‌دادم، اما آن‌ها را تنها می‌گذاشتم تا خود پرواز را فرا گیرند. به سالمندان می‌آموختم با مسن شدن نیست که مرگ فرا می‌رسد، با غفلت از زمان حال است.

چه چیز‌ها که از شما‌ها یاد گرفته‌ام: آموختم همه می‌خواهند بر فراز قلهٔ کوه زندگی کنند و فراموش کرده‌اند مهم صعود از کوه است.

یاد گرفته‌ام وقتی نوزادی انگشت شصت پدر را در مشت می‌فشارد، او را تا ابد اسیر عشق خود می‌کند.

یاد گرفته‌ام انسان فقط زمانی حق دارد از بالا به پایین بنگرد که بخواهد یاری کند تا افتاده‌ای را از جا بلند کند. چه چیز‌ها که از شما یاد نگرفته‌ام ...

احساسات‌تان را همواره بیان کنید و افکارتان را اجرا:

اگر می‌دانستم این آخرین دقایقی است که تو را می‌بینم، چنان محکم در آغوش می‌فشردمت تا حافظ روح تو گردم. اگر می‌دانستم این آخرین دقایقی است که تو را می‌بینم، به تو می‌گفتم «دوستت دارم» و نمی‌پنداشتم تو خود این را می‌دانی. همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلت‌ها به ما دهد.

کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آن‌ها علاقه و نیاز داری. مراقب‌شان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»، «متأسفم»، «خواهش می‌کنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن.

هیچ‌کس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری! خودت را مجبور به بیان آن‌ها کن. به دوستان و همه‌ی آنهایی که دوست‌شان داری بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی با اهمیت نخواهد گشت.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

احتمالاً جملات معروف و زبياي ماركز را تحت عنوان « ۱۳ خط براي زندگي » خوانده‌ايد. آنها را تقديم به خوانندگان عزيز و هميشگي وبلاگم مي‌كنم:


۱- دوستت دارم، نه به خاطر شخصیت تو، بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا می‌کنم.
۲- هیچ‌کس لیاقت اشک‌های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد، هرگز باعث اشک ریختن تو نمی‌شود.
۳- اگر کسی تو را آن‌طور که می‌خواهی دوست ندارد، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.
۴- دوست واقعی کسی است که دست‌های تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند.
۵- بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید.
۶- هرگز لبخند را ترک نکن، حتی وقتی ناراحتی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود.
۷- تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی، ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.
۸- هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند، نگذران.
۹- شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را، به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر می‌توانی شکرگزار باشی.
۱۰- به چیزی که گذشت غم مخور، به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن.
۱۱- همیشه افرادی هستند که تو را می‌آزارند، با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرده، دوباره اعتماد نکنی.
۱۲- خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می‌شناسی قبل از آن‌که شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد .
۱۳- زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار! بهترین چیزها در زمانی اتفاق می‌افتد که انتظارش را نداری

 

خبر خوش ...

حدود ۵۰ سال قبل، روزي «روبرت دونسنزو» گلف‌باز بزرگ آرژانتيني، پس از بردن مسابقه‌ي گلف، موفق به دريافت چك قهرماني با مبلغي زياد ‌شد.

پس از ساعتي تك و تنها داخل پارکینگ به طرف ماشينش رفت. همين زمان، زني به سمتش آمد، پيروزي‌اش را تبريك گفت و اظهار داشت که پسرش به خاطر ابتلا به يك بيماري سخت، مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ويزيت دكتر و هزينه‌ي بالاي بيمارستان نيست.

«دونسنزو» تحت تأثير حرف‌هايش قرار گرفت و چك مسابقه را امضا کرده، در دست زن گذاشت و گفت: براي فرزندتان سلامتي آرزو مي‌كنم.

يك هفته پس از اين واقعه، دونسنزو در يك باشگاه روستايي مشغول صرف نهار بود كه يكي از مديران عالي‌رتبه‌ي انجمن گلف‌بازان به ميز او نزديك شد و گفت: هفته‌ي گذشته چند نفر از بچه‌هاي مسؤول پاركينگ به من اطلاع دادند كه شما در آن‌جا پس از بردن مسابقه با زني صحبت كرده‌ايد. مي‌خواستم به اطلاع‌تان برسانم كه آن زن يك كلاهبردار است. او نه تنها بچه‌ي مريض و مشرف به موت ندارد، بلكه ازدواج هم نكرده و شما را فريب داده!

دونسزو مي‌پرسد: منظورتان اين است كه مريضي يا مرگ هيچ بچه‌اي در ميان نبود ؟!  

آن شخص پاسخ مي‌دهد: بله همين‌طور است!

دونسزو نفس راحتی می‌كشد و مي‌گويد: خدا را شكر ! در طول هفته، اين بهترين خبري است كه شنيدم !

__________________________________________

پس از خواندن اين ماجرا و پي بردن به ذات و نيت پاك اين قهرمان بزرگ، با خود انديشيدم:

خدايا! اگر اين شخص انسان است، پس من و امثال من را بايد چه ناميد ؟! ...

 

مردم چه می‌گویند؟!

تا حالا به اين نكته توجه كرديد كه: بسياري از سختي‌ها و رنج‌هاي بشر امروزي در زندگي، ناشي از نگراني قضاوت ديگران در باره آن‌هاست!  به خصوص انسان‌هاي دهن‌بين، به خاطر حرف ديگران، زندگي خود را تبديل به جهنم مي‌كنند. به قول بنجامين فرانكلين:

چشم ديگران، چشمي است كه ما را ورشكست مي‌كند! اگر همه غير از خودم نابينا بودند، نه به خانه‌ي باشكوه احتياج داشتم و نه به مبلمان مجلل!

اين حكايت جالب را در يكي از وبلاگ‌ها خواندم. بد نيست شما هم آن را مطالعه كنيد:

 

مردم چه می‌گویند؟!

می‌خواستم به دنیا بیایم در زایشگاه عمومی. پدربزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟ پدربزگ گفت: مردم چه می‌گویند؟!

می‌خواستم به مدرسه بروم، مدرسه‌ی سر کوچه‌مان. مادرم گفت: فقط مدرسه‌ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟ مادرم گفت: مردم چه می‌گویند؟!

به رشته‌ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟ گفت: مردم چه می‌گویند؟!

با دختری روستایی و ساده می‌خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم! گفتم: چرا؟ گفت: مردم چه می‌گویند؟!

می‌خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه‌ی زندگی‌ام کنم. اعضاي خانواده‌ام گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی! گفتم: چرا؟ گفتند: مردم چه می‌گویند؟!

می‌خواستم به اندازه‌ی جیبم خانه‌ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من! گفتم: چرا؟ گفت: مردم چه می‌گویند؟!

اولین مهمانی بعد از عروسی‌مان بود. می‌خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟! گفتم: چرا؟ گفت: مردم چه می‌گویند؟!

می‌خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟ گفت: مردم چه می‌گویند؟!

بچه‌ام می‌خواست به دنیا بیاید در زایشگاه عمومی. پدر زنم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! گفتم: چرا؟ گفت: مردم چه می‌گویند؟!

می‌خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان که زنم و دخترم جیغ کشیدند و گفتند: مردم چه می‌گویند؟!

سرانجام مُردم ! برادرم برای مراسم ترحیم من، مسجد ساده‌ای پیشنهاد کرد. خواهرم اشک ریخت و با ناله و نفرين گفت: مردم چه می‌گویند؟!

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده‌ای بر سر مزارم گذاشتند. اما همسرم گفت: مردم چه می‌گویند؟! لذا خودش سنگ قبری گران‌قيمت برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.

حالا من در این‌جا در حفره‌ای تنگ خانه کرده‌ام در حالی که تمام سرمایه‌ام برای ادامه‌ی زندگی جمله‌ای بیش نبود: مردم چه می‌گویند؟! مردمی که عمری نگران حرف‌های‌شان بودم، اكنون لحظه‌ای نگران من نیستند ...

 

آخرین تصویر از دنیا (از دل قبر ...)

 

حكايت (جواب سلام ندادن)

ديروز يكي از دوستان را ديدم كه اندكي سرسنگين و سرد سلام و احوال‌پرسي كرد! با او گرم گرفتم و دليل‌اش را جويا شدم. فرمود: يكي‌دو بار در خيابان به شما سلام كردم و جواب نداده‌اي!

گفتم: من كي باشم كه جواب سلام كسي را ندهم؟! هميشه سعي مي‌كنم اول به ديگران سلام كنم. دوست عزيز، احتمالاً در آن روز حواسم نبوده است. گرفتاري، مشغله ذهني و خستگي، گاه باعث چنين پيشامدهايي مي‌شود. هرگز برای کسی قيافه‌ نمی‌گیرم و تا جايي كه مي‌توانم بداخلاقي نمی‌کنم.

از این طریق مجدداً اعلام مي‌كنم: خاك پاي همه‌ي دوستان و آشنايان هستم و قیافه گرفتن در قاموس ما نیست!

بد نديدم اين موضوع را بنويسم بلكه اگر ديگر دوستان نيز چنين گلايه‌اي دارند، دليل اصلي آن كه ممكن است ناشي از خستگي، نبودن حواس يا قصور ديد باشد را به اطلاع رسانده باشم.

                                                                                          ارادتمند همه‌ي شما: رضا جايدري

 

حكايتي در مورد جواب سلام ندادن

روزی سقراط (حکیم معروف یونانی) مردی را دید که خیلی ناراحت و متأثر است. علت ناراحتی‌اش را پرسید.

آن مرد پاسخ داد: در راه که می‌آمدم یکی از  آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی‌اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت! من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم. 

 سقراط گفت: چرا رنجیدی؟!

مرد با تعجب گفت : خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است.

سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می‌دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می‌پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می‌شدی؟

مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی‌شدم. آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی‌شود.

سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی داشتي و چه می‌کردی؟

مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می‌کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.

سقراط گفت: همه‌ی این کارها را به خاطر آن می‌کردی که او را بیمار می‌دانستی، آیا انسان تنها جسم‌اش بیمار می‌شود و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روان‌اش بیمار نیست؟

اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی از او دیده نمی‌شود. بیماری فکر و روان نامش «غفلت» است. پس از دست هیچ‌کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

احاديثي از ائمه در مورد سلام كردن را اين‌جا بخوانيد (كليك كنيد)

 

گاهي خوشبختي در نداشتن ثروت است!

تربيت انسان در سرنوشت او نقشي به‌سزا دارد.

اگر كسي دوران طفوليت در محيط و خانواده‌اي مادي پرورش يابد، به طور قطع، بينش و عقايد‌ش تحت تأثير آن قرار خواهد گرفت و هر چه قدر هم كه اين مسأله را نفي كند و به چيزهاي ديگر تظاهر ورزد، باز هم مسائل مادي بخشي مهم از زندگي‌‌اش را تحت‌الشعاع قرار خواهد داد.

برعكس: كساني كه در محيطي فرهنگي به معناي واقعه اين كلمه پرورش يابند، در آينده قدم در اين راه خواهند گذاشت يا حداقل امور فرهنگي سهم عمده‌اي در سرنوشت آن‌ها ايفا مي‌نمايد. البته هستند کسانی که با وجود توجه به مسائل مادی در امور فرهنگی نیز مشارکت دارند.

به ياد مي‌آورم كه چندش‌آورترين لحظات زندگي‌ام مواقعي بود كه با برخي دوستان در خيابان قدم مي‌زدم و زماني كه يكي از آن‌ها خودرويي گران‌قیمت و مدل بالا مي‌ديد، فرياد و فغان حسرتش بلند مي‌شد که: «خوش به حال صاحب اين ماشين!»

با خود مي‌انديشيدم كه چنين انسان‌هايي چرا این قدر ناشكر و ضعيف هستند! توانايي‌ها و نعمت‌هايي كه خدا به آن‌ها داده را ناديده گرفته، ظواهر دنيوي چنان در مغز استخوان‌شان رسوخ كرده كه به جاي زانو زدن در برابر قدرت و مهرباني پروردگار متعال، در برابر يك خودروي مدل بالا يا زيبايي يك زن زانو مي‌زنند!

آن‌ها از نعمت‌هاي بسياري چون سلامتي، آرامش، امنيت و ... غافل بودند. فقط ظاهر شخصي ثروتمند را مي‌ديدند كه چه بسا به دليل پرخوري به انواع و اقسام بيماري‌ها مبتلا بوده و شايد مرگي زودرس در انتظارش باشد!

زمانه پندي آزادوار داد مرا                      زمانه را چو نکو بنگري همه پند است

به روز نيک کسان گفت تا تو غم نخوري                  بسا کسا که به روز تو آرزومند است

آري دوست من! خدا به تو چيزهايي داده كه به ديگران نداده! آن‌ها را ببين و اين قدر حسرت مخور! ما را سرانجام بايد، نه تصاحبِ بيش‌تر!

چشم تنگ دنيادوست را                          يا قناعت پر كند يا خاك گور

با وجودي كه چندان فرصت تماشاي تلويزيون ندارم، اما بين برنامه‌هاي تلويزيوني از سريال «كليد اسرار» كه مضموني اين‌چنيني دارد بيش از بقيه لذت مي‌برم. هم محتواي‌اش و هم موسيقي‌اش!

چندي قبل آقا آرش دوست عزيزم ايميلي برايم ارسال كرد كه حاوي داستان كوتاه جالبي بود. با خواندن آن، بسيار به فكر فرو رفتم. توصيه مي‌كنم شما هم اين داستان را با دقت بخوانيد:

 گروه  ۹۹

پادشاهی بر کشوري بزرگ حکومت می‌کرد. با اين وجود از زندگی خود راضی نبود و خودش هم علتش را نمی‌دانست!

روزی پادشاه در اتاق‌هاي کاخ قدم می‌زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می‌کرد، صدای آواز خواندن يك نفر را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی مي‌درخشيد!

پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: چرا این‌قدر شاد هستی؟!

آشپز جواب داد: قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می‌کنم تا همسر و بچه‌ام را شاد کنم. ما خانه‌ای حصیری تهیه کرده‌ایم و به اندازه‌ي کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم.

پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با وزیر دانايش در این مورد صحبت کرد.

وزیر به پادشاه گفت: قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست! اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که انسان خوش‌بین و خوشبختی است.

پادشاه با تعجب پرسید: گروه 99 ديگر چیست؟

وزیر جواب داد: اگر می‌خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید این کار را انجام دهید: امشب يک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل درب خانه‌ي آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!

پادشاه بر اساس حرف‌های وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.

آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل درب کیسه‌ي پول را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه‌های طلایی، ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت! آشپز سکه‌های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد: 99 سکه؟!

آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود! او تعجب کرد که چرا  99 سکه است و 100 سکه نیست! فکر کرد که یک سکه‌ي دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه‌ي صدم کرد. اتاق‌ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ حتي گمان كرد نكند كار زن و بچه‌اش باشد و با آن‌ها دعواي سختي نمود! بالاخره خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!

آشپز بسیار دل‌شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه‌ي طلای دیگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یک‌صد سکه‌ي طلا برساند. تا دیروقت کار مي‌کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده‌اند؟! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی‌خواند؛ او فقط تا حد توان کار می‌کرد بلكه پول به دست آورد!

پادشاه نمی‌دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از وزیر پرسید.

وزیر پاسخ داد: قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!

اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند:  آن‌ها زیاد دارند، اما ... راضی و شاکر نیستند !

 

حكايات خواندني

سادات خرم‌آباد كه دوره قاجار در اين شهر ساكن بوده‌اند به 5 دسته تقسيم مي‌شوند. ان‌شاء‌الله به زودي مطلبي در اين مورد در وبلاگ قرار خواهم داد.

***

از غیبت تا تهمت

استاد سيد فريد قاسمي نقل كرد:

روزي شخصي به نزد حاج‌آقا ابوتراب جزايري (1325- 1252) رفت و گفت: آقا، هم‌شهريان‌مان بسيار غيبت هم‌ديگر را مي‌كنند، لطفاْ بالای منبر، آن‌ها را نصیحتی بنما !

آقا ابوتراب عليه‌الرحمه كه فردي بسيار متدين و خداترس بود پاسخ داد: من سوگند ياد مي‌كنم كه هيچ‌كدام از مردم خرم‌آباد غيبت نمي‌كنند!

آن شخص گفت: آقا قسم نخوريد ... غيبت مي‌كنند!

سيد افزود: قسم مي‌خورم که آن‌ها غيبت نمي‌كنند، بلكه تهمت مي‌زنند!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سعدي چه خوش گفت:

خداترس بايد امانت‌گزار اميني كز تو ترسد، امينش مدار

به راستي دروغ و رياكاري چرا؟ چرا برخي از همشهريان سعي مي‌كنند خود را آن گونه كه نيستند نشان دهند و كارشان شده پشت سر ديگران حرف زدن ؟!

آيا غير از اين است كه كننده‌ي اين كارها از نوعي ناراحتي روحي و رواني، شسكت‌هاي خانوادگي و عقده‌هاي گذشته رنج مي‌برد كه سعي دارد با دادن نسبت‌هاي ناروا به ديگران يا خانواده‌شان، افكار عمومي را از سمت ايرادهاي فراوان خود و خانواده‌اش به سوي ديگر منحرف نمايد؟

استاد نصرت‌الله مسعودي چه خوش در مورد چنين رياكاراني قلم زد كه: «به راستی چه عواملی سبب شده‌اند که ما در این بی‌خویشتنی هولناک، به آن‌ چه نیستیم مدام تظاهر کنیم و سر وجدان‌مان کلاه بگذاریم؟ به گمان من آن‌چه مردم را به حضیض ذلت می‌کشاند، مکانیزم‌هایی است که بی‌اخلاقی و همین کلاه‌های گشاد را تولید می‌کند. اما اين افراد هر چه هم کلمات‌ و يا ظاهرشان را بَزَک کنند، باز آبله‌رو بودن واژه‌ها و رياكاري‌شان، ایجاد تهوع مي‌کند.»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مسلماني آدابی دارد

نقل است که روزی حسن بصري* ياران خود را گفت: شما ماننده‌ايد به اصحاب رسول عليه‌السلام.

ايشان شاد شدند! حسن گفت: البته فقط به روی و به ريش، نه به چيز ديگر! چرا که اگر شما را بر آن قوم چشم افتادی همه در چشم شما ديوانه نمودندی و اگر ايشان را بر سراير شما اطلاع افتادی يک تن از شما را مسلمان ندانستندی!

پرسيدند: پس مسلمان واقعي كيست؟

پاسخ داد: آنان كه نام‌شان در كتاب‌هاست يا اكنون به زير خاك گور هستند!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پي‌نويس:

* حسن بصري پسر یسار ملقب به ابو سعید متولد سال 21 هجری قمری در مدینه است. او یکی از اولین پیشگامان زهد و تصوف در اسلام به شمار مي‌رود. پدرش فیروز نام داشت که پس از گرویدن به اسلام نام خود را به یسار تغییر داد. حسن بصری اخلاق نیکو و زیبایی ظاهری را با هم داشت. او مردی علامه، دانشمندی بلندمرتبه، فقیهی بزرگوار، عابد و زاهد و از فصیح‌ترین مردم زمان خود بود. اين بزرگ‌مرد در سن 88 سالگی دارفانی را وداع گفت.

ابزارک تصویر

حكايت: چرا تاريخ می‌خوانيد؟

پدرم ۴۱ سال از من بزرگ‌تر است. شايد بين دنياي من و او فاصله‌ی زيادی باشد اما دو چيز را خوب از پدر به ارث برده‌ام: عشق به ورزش و عشق به كتاب، اما من عشق سومی هم دارم:

۱- پدر به اتاقم مي‌آيد و سری به قفسه‌ی كتاب‌هايم می‌زند، بلكه امشب با يك ليوان چای، از عينك مطالعه‌ی خاك‌خورده‌اش هم كار بكشد! پس از چند دقيقه جستجو می‌گويد: اين همه كتاب تاريخی؟! به چه دردت می‌خورد پسر؟!

۲- در كتاب‌فروشی آسيا هستم و بين كتاب‌های تاريخی وول می‌خورم! پدرم هم با علی آسيا (یوسفی) مدير كتاب‌فروشی رفاقتی ديرينه دارد. از ديرباز بچه‌محل بوده‌اند و گه‌گاه به او سری می‌زند و احوالی می‌پرسد. وقتی مرا بين كتب تاريخي كتاب‌فروشی می‌بيند، می‌پرسد: سراغ چه كتابی می‌گردی؟ با اشاره به جلد كتابی كه در دست دارم پاسخ می‌دهم: تاريخی!

۳- جلوی رايانه نشسته‌ام و در اينترنت، مطالب و عكس‌هاي تاريخ بختياری را تماشا می‌كنم. پدر به درون اتاقم مي‌آيد و روي صفحه‌ی مانيتور مشغول تماشاي عكس‌های تاريخی و قديمی مي‌شود. اين بار سؤال نمی‌پرسد و با حالتي خاص می‌گويد: هَنی هم تاريخ؟! (باز هم تاريخ؟!) «از تاريخ چه می‌خواهی؟» پاسخ موجهی ندارم كه به او بدهم! فقط به ياد حكايتی جالب می‌افتم كه آن را لابه‌لای يكی از همين كتاب‌های تاريخی خواندم:

آورده‌اند ناصرالدين‌شاه قاجار هر بار كه به ديدار ميرزا سيد ابوالحسن جلوه (یکی از ۴ فیلسوف بزرگ ایران در عصر قاجار) می‌رفت، وی را مشغول كتاب خواندن می‌ديد و از او سؤال ‌می‌كرد: «ميرزا چه كتابی می‌خوانی؟»

ميرزا پاسخ می‌داد: « تاريخ می‌خوانم »

روزی ناصرالدين‌شاه با لحنی دوستانه به او می‌گويد: « ميرزا ! خفه‌ام كردی از بس هر وقت تو را ديدم تاريخ می‌خوانی! آخر از چه چيز تاريخ خوشت می‌آيد كه همه‌اش سر در اين يك رقم كتاب می‌كنی؟! »

ميرزا پاسخ داد: « از يك كلمه‌ی آن: مُرد ! »

ناصرالدين‌شاه پرسيد: « اين چه لذتی دارد؟! »

ميرزا گفت: « چون در مورد فرد گردن‌كُلُفت يا زَر اندوزی خوب قلم‌فرسايی كرده و داد سخن مي‌كند كه چنين كرد و چنان كرد، چنين گفت و چنان بست، خَست، دريد، بُريد، قاپيد، چاپيد، خون مردم را در شيشه كرد، هِی جمع كرد و روی هم گذاشت و چه و چه و چه ... اما آخرش می‌گويد: فلان وقت هم مُرد و رفت !‌ و با اين كلام غائله را ختم می‌كند و همين يك كلمه‌ی مُردن است كه تا ريشه‌ی جان، شاد می‌كند! »

خاطراتي از خرم‌آباد قديم/ به قلم: ايرج كاظمي (بخش دوم)

بيش از نیم‌قرن ﭘﯿﺶ در عرصه‌ی ورﺯش خرم‌آباد ﻣﺤﻮرﯾﺖ ﮐﺎر ﺑﯿﺸ‌ﺘﺮ در ﮔﺮو فعالیت‌هایی ﺑﻮد ﮐﻪ در ﺗﻨﻬﺎ دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﺷﻬﺮ ﯾﻌﻨﯽ دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﭘﻬﻠﻮی ﺳﺎﺑﻖ ﺑﻪ ﺍﻧﺠﺎم می‌رسید و ورﺯﺷﻜﺎرﺍن رشته‌های مختلف ﺯﻣﺎﻧﯽ ﭼﻬﺮه و مطرح می‌شدند ﮐﻪ در ﮐﻨﺎر درس ﺑﻪ ورﺯش مورد علاقه‌ی ﺧﻮد ﻣﯽﭘﺮدﺍﺧﺘﻨﺪ. ﺗﻌﺪﺍدی ﺍز ﻣﻌﻠﻤﯿﻦ و ﺑﺮﺧﯽ ﻧﯿﺮوﻫﺎی ﻧﻈﺎﻣﯽ و ﺍﻓﺴﺮﺍن وﻇﯿﻔﻪ ﮐﻪ ﻣﺤﻞ ﺧﺪﻣﺘﺸﺎن ﺧﺮم‌آباد ﺗﻌﯿﻦ می‌شد،

در ﻣﺴﺎﺑﻘﺎت ورﺯﺷﯽ ﮐﻪ ﻋﻤﺪﺗﺎ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﻚ ﺑﺎر آن ﻫﻢ ﭼﻬﺎرم آﺑﺎن روﺯ ﺗﻮﻟﺪ ﻣﺤﻤﺪرﺿﺎ ﭘﻬﻠﻮی ﺑﻪ ﺍﻧﺠﺎم ﻣﯽ‌رﺳﯿﺪ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ در ﺳﺎل ﺍول دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﭘﻬﻠﻮی ﺳﺎﺑﻖ درس مي‌خواندم، ﺍﮐﺜﺮ ﺍوﻗﺎت ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺮوب ﮐﻪ ﮐﻼس‌ها ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻣﯽ‌ﺷﺪ، در ﺯﻣﯿﻦ ﻓﻮﺗﺒﺎل ﺟﻨﺐ دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎی ﺗﻤﺮﯾﻦ ﺑﺎﺯﯾﻜﻨﺎن ﻓﻮﺗﺒﺎل ﺷﻬﺮﺳﺘﺎن ﮐﻪ ﺗﯿم كُلُني (منتخب) ﻧﺎﻣﯿﺪه ﻣﯽ‌ﺷﺪ ﻣﯽﻧﺸﺴﺘﯿﻢ و ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍ ﺗﺎرﯾﻚ ﻣﯽ‌ﺷﺪ ﺗﻤﺎﺷﺎﮔﺮ ﺑﺎﺯی آن‌ها ﺑﻮدم.

آن ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺯ ﺗﺎﮐﺘﯿﻚ و ﺗﻜﻨﯿﻚ در ﺑﺎﺯی ﺧﺒﺮی ﻧﺒﻮد! ﻗﺪرت ﯾﻚ ﻓﻮﺗﺒﺎﻟﯿﺴﺖ ﺧﻼﺻﻪ ﻣﯽ‌ﺷﺪ در ﺷﻮ‌تﻫﺎی ﻣﺤﻜﻢ و ﺳﺮﮐﺶ، ﮔﺎه ﺯﯾﺮ ﺗﻮپ ﺯدن، دﻓﻊ ﺗﻮپ ﺑﺎ ﺳﺮ، ﻣﻌﺪود دریبل زدن و استفاده از نیروی‌های بدنی.

ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﺎد دﺍرم آن ﻣﻮﻗﻊ ﻣﺮﺑﯽ و دﺍور وﺟﻮد ﻧﺪﺍﺷﺖ. "ﻋﺒﺪﺍﻟﺤﺴﯿﻦ ﻓﻄﺮس" دﺑﯿﺮ و ﻣﺮﺑﯽ ورﺯش ﻣﺪﺍرس ﺧﺮم‌آﺑﺎد ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﻣﻮﺍﻗﻊ دﺍور ﻣﺴﺎﺑﻘﺎت ﻣﯽ‌ﺷﺪ و ﺑﺎ ﺳﻮﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﺮدن دﺍﺷﺖ، روی ﺧﻄﺎﻫﺎ ﻣﺘﻤﺮﮐﺰ ﺑﻮد، آن ﻫﻢ ﺧﻄﺎﻫﺎی ﻓﺎﺣﺶ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ آن آﮔﺎه ﺑﻮدﻧﺪ و اطلاعات ﺍو ﻫﻢ از مقررات و قوانين بازي تقريباً در ﺣد دﯾﮕﺮﺍن ﺑﻮد و ﺷﺎﯾﺪ ﭼﯿﺰ ﺑﯿﺸ‌ﺘﺮی از ديگران ﻧﻤﯽدﺍﻧﺴﺖ! ﻓﻄﺮس ﺳﺎ‌لﻫﺎ دﺑﯿﺮ ورﺯش دﺑﯿﺮﺳﺘﺎنﻫﺎی ﺧﺮم‌آﺑﺎد ﺑﻮد. (1)

ﻓﻮﺗﺒﺎﻟﯿﺴﺖﻫﺎی ﻣﻄﺮح در آن ﺯﻣﺎن

ﻏﻼ‌مﺣﺴﯿﻦ ﺑﺮﻧﺠﯽ، ﺟﻤﺸﯿﺪ ﺟﺒﺎری، ﻣﺴﻌﻮد و ﺳﯿﺮوس ﺷﺠﺎﻉ، ﻧﺎﺻﺮ ﺻﻮرﺍﺳﺮﺍﻓﯿﻞ، رﺳﺎﯾﯽ (ﺷﻤﺎﻋﯽ)، ﻏﻼم ﺗﺮﺍﺑﯽ، ﻫﻮﺷﻨﮓ ﺟﺒﺎری، ﻣﺤﻤﺪﺣﺴﻦ (ﻣﻌﺮوف ﺑﻪ ﻣﻜﻪ) ﻃﻮﻻﺑﯽ، ﭘﺮوﯾﺰ ﺟﺎﯾﺪری، ﻋﺰت‌ﺍلله ﺯﯾﻮدﺍر ﻋﺎدﻟﯽ، ﻋﺒﺪﺍلله ﻣﻨﻄﻘﯽ و ﭼﻨﺪ ﺗﻦ دﯾﮕﺮ در ﻓﻮﺗﺒﺎل خرم‌آباد ﻣﻄﺮح ﺑﻮدﻧﺪ.

در ﺍﯾﻦ وﺍدی، يك ﻫﻢﮐﻼﺳﯽ دﺍﺷﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﻧﺎم "ﻋﺒﺎس ﺻﻤﺪی" ﮐﻪ ﺑﺎ وﺟﻮد ﺳﻦ ﮐﻢ، آن ﻣﻮﻗﻊ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻓﻮﺗﺒﺎﻟﯿﺴﺖﻫﺎی ﺧرم‌آﺑﺎد ﺑﻮد. دريبل‌‌ﻫﺎی ﺳﺮ ﭘﺎ، ﺷﻮ‌تﻫﺎی ﺳﺮﮐﺶ و دوﻧﺪگی ﺑﯽ‌ﺍﻣﺎن وی ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪﺍی ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻋﻀﻮ ﺗﯿﻢ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎن ﺷﺪ.

ارديبهشت سال ‌34 يك مسابقه فوتبال بین تیم‌های کرمانشاه و خرم‌آباد انجام شد. با آمدن تیم ﮐﺮﻣﺎﻧﺸﺎه ﺑﻪ ﺧﺮ‌م‌آﺑﺎد ﻣﺎ ﺑﺮﺍی نخستین ﺑﺎر ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﻓﻮﺗﺒﺎل ﻗﻮﺍﻋﺪ و ﺿﻮﺍﺑﻂ ﺧﺎﺻﯽ دﺍرد! ﻓﻮﺗﺒﺎﻟﯿﺴﺖﻫﺎی ﻣﻄﺮﺣﯽ ﻧﻈﯿﺮ ﻣﺮﺣﻮم ﻣﺤﻤﺪ رﻧﺠﺒﺮ ﮐﻪ ﺑﻌﺪها ﮐﺎﭘﯿﺘﺎن، ﻣﺮﺑﯽ و دهه 70 نيز ﺳﺮﭘﺮﺳﺖ ﺗﯿﻢ ﻣﻠﯽ فوتبال ﺷﺪ، حسين ﻣﻜﯽ، منوچهر كيهور، احمد دارابي، مسعود گلزاري، يوبرت يونانو، ﺳﺎرﮔﻦ بيت‌كرم، سان‌خريف بيت‌كرم (بازيكنان ارمني) و ﭼﻨﺪ ﺗﻦ دﯾﮕﺮ در ﺗﯿﻢ ﮐﺮﻣﺎﻧﺸﺎﻫﺎن ﻋﻀﻮﯾﺖ دﺍﺷﺘﻨﺪ.

خوب به یاد دارم که قرار شد 2 روز ما و دانش‌آموزان کلاس‌های دیگر مدرسه را به میدان خاکی فوتبال منوچهرآباد ببرند تا ﻋﻠﻒﻫﺎ و ﺳﻨﮓ‌رﯾﺰ‌هﻫﺎ رﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﯿﻢ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎر ﻫﻢ ﺷﺪ و ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻪ ﻃﻮر ﻧﺴﺒﯽ آﻣﺎد‌ه‌ی ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﮔﺮدﯾﺪ. ﺯﻣﯿﻦ ﻓﻮﺗﺒﺎل خرم‌آباد ﭘﺴﺘﯽ و ﺑﻠﻨﺪیﻫﺎی ﺯﯾﺎدی دﺍﺷﺖ و ﺑﺎﺯی در آن ﻣﺸﻜﻞ ﺑﻮد. ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻨﻬﺎ آن زمان ﺯﻣﯿﻦ ﭼﻤﻦ در ﺍﯾﺮﺍن ﻣﺨﺘﺺ ﺍﻣﺠﺪﯾﻪ (ﺷﻬﯿﺪ ﺷﯿﺮودی) ﺗﻬﺮﺍن ﺑﻮد و سایر زمین‌ها حتا در آبادان که آن روزگار مهد فوتبال كشور بود، خاکی بودند.

مسابقه فوتبال خرم‌آباد و کرمانشاه با نتیجه 1-1 خاتمه یافت. بلیط‌فروشی ﻫﻢ در ﮐﺎر ﻧﺒﻮد. ﻓﻘﻂ ﺗﻌﺪﺍدی ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﺮﺍی رؤﺳﺎی ﺍدﺍرﺍت، فرماندهان لشكر ارتش و ﻣﻌﺎرﯾﻒ ﺷﻬﺮ در ﻗﺴﻤﺖ ﺷﻤﺎﻟﯽ ﺯﻣﯿﻦ، ﺟﻨﺐ ﺑﺎغ ﮐﺸﺎورﺯی (ﻓﻼﺣﺖ) ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ.

من توانستم به کمک پدرم که آن موقع معاون فرمانداری و جزو مدعوین بود در جای مناسبی این ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ رﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ. گُلي ﮐﻪ ﺗﯿﻢ ﺧﺮم‌آﺑﺎد ﺯد در ﯾﻚ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺧﺎص ﺑﻪ وﺳﯿله‌ي ﻫﻮﺷﻨﮓ ﺟﺒﺎری، ﺑﺎ ﮐﻤﻚ ﺑﺎد و ﮔﺮد و ﺧﺎﮐﯽ ﮐﻪ در ﯾﻚ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ وﺟﻮد آﻣﺪ، وارد دروازه‌ي تیم قدرتمند کرمانشاه شد و شادي بسياري بين تماشاگران ايجاد كرد. (2)

عكس قديمي تيم فوتبال خرم‌آباد - سال 1334

در ﻋﻜﺲ ﺍﻋﻀﺎی ﺗﯿﻢ ﻓﻮﺗﺒﺎل كلني(منتخب) خرم آباد در سال 1334 دیده می‌شوند

ﺍﯾﺴﺘﺎده ﺍﺯ ﭼﭗ: [ﺳﺮوﺍن] ﻣﺤﺒﯽ(نظامي غيربومي)، ﺳﯿﺮوس ﺷﺠﺎﻉ، ﻣﺴﻌﻮدی (ﻣﻨﻄﻘﯽ)، ﻏﻼم ﺗﺮﺍﺑﯽ‌ﻧﮋﺍد، مرحوم ﻣﺤﻤﺪﺣﺴﻦ (ﻣﻜﻪ) ﻃﻮﻻﺑﯽ، ﻫﻮﺷﻨﮓ ﺟﺒﺎری، [ﺳﺮﻫﻨﮓ] ﻋﺒﺪﺍﻟلﻪ ﮔﻮدرﺯی، ﭘﺮوﯾﺰ ﺟﺎﯾﺪری و [ﺳﺮوﺍن] ﺣﺮﯾﺮی(نظامي غيربومي) ...

وﺯﻧﻪﺑﺮدﺍری ﺧﺮم‌آﺑﺎد

وزنه‌برداری بعد از سال 1330 در خرم‌آباد روﻧﻖ ﮔﺮﻓﺖ. ﺳﯿﺪ ﻋﺒﺪﺍلله ﺧﻠﻔﯽ، ﺳﯿﺪ حسن ﭼﺮﻣﯽ(ﺣﻜﻤﺖ)، ﺳﯿﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﺧﻠﻔﯽ، ﻫﻮﺷﻨگ ﺻﺎﻟﺤﯽﻟﺮﺳﺘﺎﻧﯽ (پدر "شهره لرستاني" هنرپيشه سينما) و افرادی نظير ﭘﺮوﯾﺰ ﺷﺠﺎﻉﭼﺎﻏﺮوﻧﺪ، ﺻﺎدق ﺳﯿﻒ، ﻧﻮرالله ﮐﺮدﺳﺘﺎﻧﯽ و ﻋﻠﯽ ﻓﻮﻻدی ﭼﻬﺮهﻫﺎی ﻣﻄﺮح خرم‌آباد در ﺍﯾﻦ رﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ.

ﺍﻣﺘﯿﺎﺯآورﺗﺮﯾﻦ آنﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﻌﺪاً در ﻣﺴﺎﺑﻘﺎت ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﯽ ﮐﺸﻮر گل كردند، سيد ﻣﺤﻤﺪ ﺧﻠﻔﯽ و ﻣﺮﺣﻮم ﭘﺮوﯾﺰ ﺷﺠﺎﻉ ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪ ﮐﺴﺐ مقام در مسابقات کشوري شدند.

محمود نامجو در جمع وزنه‌برداران خرم‌آباد 1348

تصويري قديمي از حضور "محمود نامجو" (1368-1297) در سالن وزنه‌برداري خرم‌آباد مربوط به سال 1348

ايستاده از راست: صافي(مسوول سالن)، ؟ (نظامي ارتشی بومی)، مرحوم محمود نامجو، جعفر يگانه(پشت سر نامجو)، مرحوم نيكولاي عليين (رئيس تربيت‌بدني لرستان)، مرحوم رضا عرفاني(ماهي‌گير)، سيد‌نورالله سيف و پرويز جايدری

نشسته از راست: علي فولادی، ؟ (نظامي غيربومي) و مرحوم پرويز شجاع‌چاغروند

در آن ﺳﺎل‌ﻫﺎ، ﺍﯾﺮﺍن ﺑﺎ وﺟﻮد ﺑﺰرﮔﺎﻧﯽ ﭼﻮن جعفر ﺳﻠﻤﺎﺳﯽ، ﻣﺤﻤﻮد ﻧﺎﻣﺠﻮ، رﻫﻨﻮردی، ﻣﻨﺼﻮری، ﻓﺮدوﺳﯽ، رﺳﻮﻟﯽ، ﻫﻨﺮﯾﻚ ﺗﻤﺮﺯ، ﻓﯿﺮوﺯ ﭘﮋﻣﺎن، علي میرزایی (3) یکی از ﻗطب‌هاي وﺯﻧﻪﺑﺮدﺍری ﺟﻬﺎن ﺑﻮد. ﺍﯾﺮﺍن ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﻮروی ﺳﺎﺑﻖ و آﻣﺮﯾﻜﺎ ﻣﻘﺎم ﺳﻮم ﺟﻬﺎن رﺍ دﺍﺷﺖ. ﺯﻧﺪه‌ﯾﺎد ﻣﺤﻤﻮد ايرج كاظميﻧﺎﻣﺠﻮ ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﻗﻬﺮﻣﺎن ﺟﻬﺎن ﺷﺪ و در ﺍﻟﻤﭙﯿﻚ 1956 ﻣﻠﺒﻮرن به سن 40 ﺳﺎﻟﮕﯽ مدال نقره را ﮐﺴﺐ ﮐﺮد!

ﺍﺯ ورﺯﺷﻜﺎرﺍن ﺍﯾﻦ رﺷﺘﻪ، ميررﺳﻮل رﺋﯿﺴﯽ درﺳﻨﮕﯿﻦ وﺯن ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ دﺍﺷﺖ ﮐﻪ دهه‌ی 40 ﺑﻪ ﺧﺮم‌آﺑﺎد آﻣﺪ و ﺳﯿﻨﻤﺎی آﺯﯾﺘﺎ و ﻫﺘﻞ آن ﮐﻪ ﺍﻻن ﺑﻪ ﻧﺎم استقلال نام‌گذاری شدده بود را بنا کرد. (4)

ايرج كاظمی

____________________

پی‌نوشت‌ها:

(1) مرحوم عبدالحسين فطرس ﺍﻫﻞ ﺑﺮوﺟﺮد بود كه بسيار شيك‌ﭘﻮش و در ﺍﺳﺘﯿﻞ رﺍه رﻓﺘﻦ و ﭘﻮﺷﯿﺪن ﻟﺒﺎ‌سﻫﺎی ﺍﺳﭙﺮت ﭼﻬﺮ‌هﺍی ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪه داشت. وی نادﺧﺘﺮی ﻣﺮﺣﻮم ﻋﺒﺪﺍلله ﺳﻠﻄﺎ‌نﻣﺮﺍد رﺋﯿﺲ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺳﺎ‌لﻫﺎی 1326 ﺗﺎ 1340 لرستان رﺍ ﺑﻪ همسري ﮔﺮﻓﺘﻪ و ﻣﻘﯿﻢ ﺧﺮ‌م‌آﺑﺎد ﺷﺪ. ﺣﺪود 30 ﺳﺎل در ﺧﺮ‌م‌آﺑﺎد ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮد و پس از انقلاب به تهران رفت اما مدتي بعد عازم آمريكا شد و در كاليفرنيا اقامت داشت. سرانجام سال 1390 در آن‌جا درگذشت.

(2) همین تیم در ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺍﺯ ﮐﺮﻣﺎﻧﺸﺎه (ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ برگشت) با این که 2-0 باخته بود مورد استقبال قرار گرفت و ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ نفرات تيم خرم‌آباد ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﻏﻼمﺣﺴﯿﻦ ﺑﺮﻧﺠﯽ ﮐﻪ آن ﻣﻮﻗﻊ ﮐﺎﭘﯿﺘﺎن و ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺯﯾﻜﻦ ﺗﯿﻢ ﺑﻮد، روی ﯾﻚ ﺟﯿﭗ ﺳﺮﺑﺎﺯ در ﺧﯿﺎﺑﺎنﻫﺎی ﺧﺮم‌آﺑﺎد ﮔﺮدﺍﻧﺪه و تشويق ﺷﺪﻧﺪ!

(3) وی ﺳﺎل 1335 ﺑﻪ ﺧﺮم‌آﺑﺎد ﻫﻢ آﻣﺪ و ﭼﻨﺪ روﺯ وﺯﻧﻪﺑﺮدﺍرﺍن ﺷﻬﺮ رﺍ ﺗﻤﺮﯾﻦ دﺍد.

(4) وی دهه 40 ﻣﺪﺗﯽ در ﺧﺮ‌م‌آﺑﺎد ﺑﻪ ﮐﺎرﻫﺎی ﺍﻗﺘﺼﺎدی ﻣﺸﻐﻮل ﺑود و سال 1394 درگذشت.

* توضيح: اين مطلب روز شنبه 31 مرداد 1388 در صفحه 5 دوهفته‌نامه "لرستان ورزشي" منتشر شده است.

مرکز استان شدن خرم‌آباد

سال 1340 تصمیم بر این شد که شهری را به عنوان مرکز فرمانداری کل لرستان انتخاب نمایند.

به همین منظور اختلاف زیادی میان نمایندگان و بزرگان خرم‌آباد و بروجرد در گرفت.

 تلاش‌های فخر طباطبائی نماینده‌ی وقت مردم بروجرد در مجلس  ره به جایی نبرد و سرانجام خرم‌آباد به عنوان مرکز استان لرستان انتخاب گردید.