ديدار بعد از 21 سال و وداع پس از 35 روز!
مادربزرگ فشار خونش بالا رفت و حالش رو به وخامت نهاد. برادرم او را به اورژانس رساند. به من هم اطلاع داد تا به آنجا بروم.
لحظاتي پس از افطار است. با عجله عازم ميشوم. هنگام ورود به بيمارستان كنار وردوي، نگاه عجولم به تصاوير اعلاميههاي درگذشت تابلوي كنار درب ورودي ميافتد، اما توجهي نميكنم و با سرعت وارد ميشوم. دو ساعتي آنجا هستيم. به لطف خدا، حال مادربزرگ بهتر ميشود.
پدرم هم به جمع ما اضافه ميگردد. از هر دري سخن به ميان ميآوريم. مطابق معمول از پدرم در مورد آخرين آشنايان وفاتيافته سؤال ميپرسم. پدر اشاره ميكند كه مورد خاصي نيست فقط حادثهاي عجيب روي داده كه منجر به كشته شدن يك افسر نيرو انتطامي شده است.
بعد ميافزايد: افسري كه براي تحويل گرفتن "يك قاتل فراري" به اهواز رفته بود، بين مسير در منطقه جلوگير آزادراه "پل زال" به خاطر خستگي و گرماي مسير، براي لحظاتي به استراحت ميپردازد. مجرم كه به دست و پايش دستبند بوده، از اين فرصت استفاده ميكند و اسحله كمري افسر را ميربايد.
قصد فرار دارد. 2 گلوله به سمت افسر شليك ميكند و او را به قتل ميرساند. با صداي شليك، حاضران در محل به تعقيب وي ميپردازند كه در نهايت با شليك يك گلوله به سرش، به زندگي خودش نيز خاتمه ميدهد.
سخن پدر به اينجا كه ميرسد، اندكي مكث ميكند و ميگويد: فكر كنم اسم آن افسر "ملكشاهي" بوده است.
با شنيدن اين نام، ناگهان ضربان قلبم تندتر ميشود. ياد اعلاميههاي جلوي درب بيمارستان ميافتم و اين كه تصوير يكي از آنها كه با عجله رؤيت كردم، آشنا به نظر ميرسيد. پدرم متوجه ناراحتيام ميشود و ميپرسد: چيزي شده؟
چون هنوز مطمئن نيستم، به او پاسخ منفي ميدهم، اما به سمت درب بيمارستان ميروم تا اعلاميهها را ببينم...
آنجا كه ميرسم چند نفر را مشغول مطالعه اعلاميه نتايج بر روي ديوار مقابل فرمانداري ميبينم. براي گرفتن نتايج وارد ميشوم كه وسط اتاق ورودي، ناگهان برق چشمان افسر نيروي انتظامي، مرا متوقف ميكند!
خداي من! چقدر آشنا به نظر ميرسد. اين چشمها و اين نگاه را بارها ديدهام! حالا يادم افتاد ... اما قبل از اين كه بگويم او را شناختهام، با لبخندي دلنشين، لب ميگشايد و ميگويد: جايدري؟! و بياختيار همديگر را درآغوش ميگيريم. من هم نامش را زمزمه ميكنم: "ملكشاهي"!
21 سال است كه همديگر را نديدهايم. سال اول دبيرستان در كلاس اول A دبيرستان اميركبير همكلاس بوديم. "علي ملكشاهي" ميز كناري من مينشست و مراقب كلاس بود.
انساني خوشقلب بود. دو سه سالي از ما بزرگتر بود، انساني با اراده كه از كلاسهاي شبانه به دبيرستان روازنه آمده بود. هيچوقت به عنوان مبصر كلاس، كسي را تحويل مدير يا ناظم دبيرستان نميداد و همواره سعي داشت با كدخدامنشي اختلافات و مشكلات را حل كند.
آن روز هم وقتي فهميد كه برگههاي اعلام نتايج تمام شده، به اطرافيانش گفت كه براي من يك سري از نتايج انتخابات را هر طور شده، تهيه كنند. سفارش هم كرد كه اگر كاري داشتم، او را كجا پيدا كنم...
اينك 35 روز از ملاقات من و علي در فرمانداري گذشته است كه خبر شهادتش را ميشنوم.
همين چند روز پيش بود كه با "رضا رستمي" يكي از همكلاسيهاي قديمي، در خيابان قدم زديم و در مورد سرنوشت بچههاي همكلاسي آن دوران سخن گفتيم. فلاني دكتر شده، فلاني مهندس شده، فلاني مدير كل شده و ... به او گفتم: علي ملكشاهي را كه يادت هست. مبصر كلاسمان بود. بعد از 21 سال چند روز قبل او را در فرمانداري ديدم. افسر نيروي انتظامي است...
اما الآن علي ديگر در ميان ما نيست! همسر و 3 فرزند داشت. اكنون بچههايش يتيم شدهاند.
نميدانم چرا بايد همهي ما را انسان بنامند، در حالي كه بعضي از ما از درندهترين حيوانات نيز وحشيتر هستيم؟!
چرا در طول يك عمر نهايتاً 100 ساله، نميتوانيم با يكديگر كنار بياييم و وسوسهي بيشتر داشتن يا قدرتطلبي، باعث ميشود كه به هر جنايتي متوسل شويم؟! نميدانم، نميدانم، فقط ميدانم كه علي به خاطر يك جاني وحشي ديگر بين ما نيست. روحش شاد باد.
لحظاتي پس از افطار است. با عجله عازم ميشوم. هنگام ورود به بيمارستان كنار وردوي، نگاه عجولم به تصاوير اعلاميههاي درگذشت تابلوي كنار درب ورودي ميافتد، اما توجهي نميكنم و با سرعت وارد ميشوم. دو ساعتي آنجا هستيم. به لطف خدا، حال مادربزرگ بهتر ميشود.
پدرم هم به جمع ما اضافه ميگردد. از هر دري سخن به ميان ميآوريم. مطابق معمول از پدرم در مورد آخرين آشنايان وفاتيافته سؤال ميپرسم. پدر اشاره ميكند كه مورد خاصي نيست فقط حادثهاي عجيب روي داده كه منجر به كشته شدن يك افسر نيرو انتطامي شده است.
بعد ميافزايد: افسري كه براي تحويل گرفتن "يك قاتل فراري" به اهواز رفته بود، بين مسير در منطقه جلوگير آزادراه "پل زال" به خاطر خستگي و گرماي مسير، براي لحظاتي به استراحت ميپردازد. مجرم كه به دست و پايش دستبند بوده، از اين فرصت استفاده ميكند و اسحله كمري افسر را ميربايد.
قصد فرار دارد. 2 گلوله به سمت افسر شليك ميكند و او را به قتل ميرساند. با صداي شليك، حاضران در محل به تعقيب وي ميپردازند كه در نهايت با شليك يك گلوله به سرش، به زندگي خودش نيز خاتمه ميدهد.
سخن پدر به اينجا كه ميرسد، اندكي مكث ميكند و ميگويد: فكر كنم اسم آن افسر "ملكشاهي" بوده است.
با شنيدن اين نام، ناگهان ضربان قلبم تندتر ميشود. ياد اعلاميههاي جلوي درب بيمارستان ميافتم و اين كه تصوير يكي از آنها كه با عجله رؤيت كردم، آشنا به نظر ميرسيد. پدرم متوجه ناراحتيام ميشود و ميپرسد: چيزي شده؟
چون هنوز مطمئن نيستم، به او پاسخ منفي ميدهم، اما به سمت درب بيمارستان ميروم تا اعلاميهها را ببينم...
* * *
پس از گذشت 4 روز از انتخابات 24 خرداد 1392، بالاخره نتايج انتخابات شوراي اسلامي شهر خرمآباد اعلام شد. صبح زود كيف و دوربينم را روي دوشم مياندازم و به فرمانداري ميروم تا نتايج كامل انتخابات را بگيرم و در خبرگزاري منتشر كنم.آنجا كه ميرسم چند نفر را مشغول مطالعه اعلاميه نتايج بر روي ديوار مقابل فرمانداري ميبينم. براي گرفتن نتايج وارد ميشوم كه وسط اتاق ورودي، ناگهان برق چشمان افسر نيروي انتظامي، مرا متوقف ميكند!
خداي من! چقدر آشنا به نظر ميرسد. اين چشمها و اين نگاه را بارها ديدهام! حالا يادم افتاد ... اما قبل از اين كه بگويم او را شناختهام، با لبخندي دلنشين، لب ميگشايد و ميگويد: جايدري؟! و بياختيار همديگر را درآغوش ميگيريم. من هم نامش را زمزمه ميكنم: "ملكشاهي"!
21 سال است كه همديگر را نديدهايم. سال اول دبيرستان در كلاس اول A دبيرستان اميركبير همكلاس بوديم. "علي ملكشاهي" ميز كناري من مينشست و مراقب كلاس بود.
انساني خوشقلب بود. دو سه سالي از ما بزرگتر بود، انساني با اراده كه از كلاسهاي شبانه به دبيرستان روازنه آمده بود. هيچوقت به عنوان مبصر كلاس، كسي را تحويل مدير يا ناظم دبيرستان نميداد و همواره سعي داشت با كدخدامنشي اختلافات و مشكلات را حل كند.
آن روز هم وقتي فهميد كه برگههاي اعلام نتايج تمام شده، به اطرافيانش گفت كه براي من يك سري از نتايج انتخابات را هر طور شده، تهيه كنند. سفارش هم كرد كه اگر كاري داشتم، او را كجا پيدا كنم...
اينك 35 روز از ملاقات من و علي در فرمانداري گذشته است كه خبر شهادتش را ميشنوم. همين چند روز پيش بود كه با "رضا رستمي" يكي از همكلاسيهاي قديمي، در خيابان قدم زديم و در مورد سرنوشت بچههاي همكلاسي آن دوران سخن گفتيم. فلاني دكتر شده، فلاني مهندس شده، فلاني مدير كل شده و ... به او گفتم: علي ملكشاهي را كه يادت هست. مبصر كلاسمان بود. بعد از 21 سال چند روز قبل او را در فرمانداري ديدم. افسر نيروي انتظامي است...
اما الآن علي ديگر در ميان ما نيست! همسر و 3 فرزند داشت. اكنون بچههايش يتيم شدهاند.
نميدانم چرا بايد همهي ما را انسان بنامند، در حالي كه بعضي از ما از درندهترين حيوانات نيز وحشيتر هستيم؟!
چرا در طول يك عمر نهايتاً 100 ساله، نميتوانيم با يكديگر كنار بياييم و وسوسهي بيشتر داشتن يا قدرتطلبي، باعث ميشود كه به هر جنايتي متوسل شويم؟! نميدانم، نميدانم، فقط ميدانم كه علي به خاطر يك جاني وحشي ديگر بين ما نيست. روحش شاد باد.
+ نوشته شده در جمعه ۴ مرداد ۱۳۹۲ ساعت 5:9 توسط رضا (محمدرضا) جایدری
|
* امروز به اين عشق گردآوري ميكنم و مينويسم كه شايد روزي اين نوشتهها به كار كسي آيند، چنان كه نوشتههاي پيشينیان، شوقي در وجودم فكند و شعلهاي در دلم افروخت....